نونِ نوشتن

بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم

نونِ نوشتن

بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ» ثبت شده است

 

     چندی پیش در جلسه ی درس استاد بزرگواری نشسته بودم، در این جلسه دانشجویان رفتارهای غیرمعمول(البته آنگونه که ما غیرمعمولش می پنداریم وگرنه خوابیدن سر کلاس ها، بازی کردن با تلفن همراه هوشششمند موقع تدریس معلم، ترک کلاس برای کشیدن سیگار و جواب دادن به تلفن و صحبت کردن با کنار دستی موقع تدریس استاد به نظر بسیاری در این جامعه و مع الاسف در جامعه ی دانشگاهی به عرفی بی قواره تبدیل شده است) و ناشایستی از خود به نمایش می گذاشتند که نه در شان کلاس بود، نه در شان دانشجو و نه در شان استادی که هفتاد و اندی سال سن دارد و کلامش برای طالب علم کم از گنج نیست. استاد اهل درگیری لفظی با دانشجوها نبود و کلامش نیز به قدری قدرت داشت که با چند جملهه ی مختصر هم دانشجو را متوجه اشتباهش کند هم بقیه را متوجه عمق فاجعه ای که این جامعه گرفتارش است نماید. آن چهه در زیر می آید برداشت من از ماهیت آنچه است که در آن جامعه ی کوچک 50 نفری(که 20 نفرش غایب بودند که پایانن ترم بیایند و جزوه کپی بگیرند و به خیالی نمره ببرند) شاهدش بودم و می دانم ممکن است که در جامعه ی هشتاد میلیونی، سیصد و هجده میلیونی و یا هفت و نیم میلیاردی نیز شاهدش باشم.

     همه ی ما این روزها شاهد رفتارهای موجودی به نام "دونالد ترامپ" در قدرتمند ترین کشور جهان هستیم. پیش تر ها نیز شاهد رفتار شخصی به نام "محمود احمدی نژاد" در مملکت خود بودیم. این دو فرد هرچند شاید تفاوت های بسیار داشته باشند، طبیعتاً مانند هر دو انسانی، شباهت هایی نیز دارند. اولی می خواهد سکان هدایت یک کشور را به دست بگیرد و دومی نیز 8 سال سکان داری کرده است. هر دوی این نفرات نظرات و تفکراتی داشته و دارند که بویشان آدم را خفه می کند. البته اصل حق آزادی عقیده و برابری این اجازه را به ما نمی دهد که به خاطر بو دادن افکار یک نفر او را مورد خطاب قرار دهیم، ما نیز حق داریم فکری را گسترش دهیم که با آن موافقیم و از عطرش خوشمان می آید؛ اما آنچه مهم است اینکه اصلوب عقلی و منطقی مسائلی هستند که در طول زمان تغییر نمی کنند؛ یعنی آنچه که عاقلانه می نماید همواره رنگ و بویی مشخص دارد و هر کسی در درون خویش این را احساس می کند؛ از این احساس نمی توان گریخت. نظرات، جبهه گیری ها و اندیشه های ناآگاهانه، دگم و ناعاقلانه خودشان را دیر یا زود رسوا می کنند، اگر در جامعه ایی  هنوز کسانی باشند که شامه شان کار کند!

     وقتی در ابتدا به رفتار چنین افرادی می نگریم، چنانچه انسانی برخورد نماییم، چون هستند و چون با ما روی این زمین زندگی می کنند نمی توانیم منکر وجودشان شویم و یا از آن ها بدمان بیاید ولی وقتی این اشخاص خواهان جایگاهی در اجتماع هستند، جایگاهی مدیریتی، که خواه ناخواه تصمیماتشان روی جامعه ای که در آن زندگی می کنیم اثر می گذارد، این حق نیز برای ما به وجود می آید که نگران باشیم و ارزش هایی که خود و عده ای بر آن ها استوارند را در خطر ببینیم. باید اجازه داشته باشیم که از نظر خود در برابر بویی که ممکن است سال ها آزارمان بدهد دفاع کنیم.

      جامعه ی ایران حداقل تجربه ی 8 سال زندگی در چنین فضایی را دارد. 8 سالی که در آن، جهانیان به ما نگریستند و گفتند که چه بر سر اندیشمندان و عاقلان این ملت آمده است که نمادشان کسی است که چنین بی پرده و عریان بلاهتش را به نمایش می گذارد و نمایندگی یک کشور را می کند. نمی خواهم از احمدی نژادها انتقاد کنم؛ چون از آنچه به آن خواهمم پرداخت دور می شوم، صرفاً می خواهم در این بخش به این موضوع اشاره کنم،چرا که به کارمان خواهدآمد، که حواسس ما به آن چه مدتی درون آن زندگی می کنیم عادت می کنند، به بوها، صداها، منظره ها و ملموساتی که برای زمانی نسبتاً طولانی پیرامونمانند. گویی کور، کر و کرخت می شویم و بویایی مان هم حساسیتش را از دست می دهد؛ همان طور که بارها این را تجربه کرده ایم زمانی که غذایی در خانه می پزد ولی ما بویش را بعد از مدتی احساس نمی کنیم ولی اگر خود زمانی محیط را ترک کرده به آن برگردیم بوی غذا را حس خواهیم کرد و یا اگر کسی در را بگشاید بیش تر از ما نسبت به عطر آن حساسیت نشان خواهد داد. همین مساله موجب می شود که اشتباهاتی که ما در فضای پیرامونمان به آن ها خو گرفته ایم در نظر کسانی که خارج از این فضا هستند بسیار بزرگ تر نماید. این مساله بود که موجب می شد سال ها سایت ها و نشریه ها و رسانه های خارجی در مورد احمدی نژاد بنویسند و تیتر هایی از سر تعجب بزنند ولی ما بنشینیم و بگوییم: انشالله درست می شود، بگذارید یارانه ها را هدفمند کنند شاید درست شد!!! مساله در مورد آقای ترامپ نیز همینطور است. ملت آمریکا شاید او را به عنوان رییس جمهور و فرمانده کل قوایشان انتخاب کنند، همان گونه که جرج بوش پسر را انتخاب کردند، ولی دنیای خارج از آمریکا و حتی عده ای در درون ایالات متحده هنوز کرخت نشده اند.

     حال چنین اتفاقاتی را در نظر بگیرید. واقعه ای چنین روی می دهد و فردی که با صراحت معیارهای ادب، اخلاق و عقلانیّت را نقض می کند می شود بزرگ مملکتی. خواه ناخواه پس از مدتی فضای کشور بوی افکار این فرد را می گیرد(از این که این همه کیبوردم بو گرفت و فضای وبلاگ بویناک شد عذرخواهی می کنم، نوشته فعلا چنین تمثیلی به خود گرفته، امیدوارم به قول سقراط با کش دادنش کمان تمثیلم نشکند!). هر جامعه ای نیز نسلی در حال بلوغ دارد. بلوغ دوره ای است که تفکر و اندیشه ی فرد شروع به کامل شدن می کند و این تکامل خواه ناخواه متاثر از فضاییست که رشد در آن واقع می شود؛ همچون گیاهی که اگر در تاریکی بروید زرد می شود و اگر در نور خورشید، سبز و یا چون گلی که اگر در لیوانی از رنگ بگذاریش رنگ لیوان را به گلبرگ هایش خواهد گرفت و اگر بگذاری بر ذات خویش ببالد رنگ خود خواهد داشت: سفید، سرخ و یا صورتی! بسیاری از متولدین دهه ی هفتاد که اکنون دانشجویان این مرز و بومند در دوره ی بزرگی به نام احمدی نژاد به این بلوغ رسیده اند. بر هر که نام بزرگ بگذاری و بر مسند امور مملکتی بگماری چه خودش بخواهد چه نه، الگو می شود. فکرش، نگاهش و بو و کاپشنش الگو می شوند و بیش از همه هم برای نسل در حال بلوغ الگو می شوند. فکر نامعقول، نگاه مغرض، بوی ناخوشایند و کاپشن تزویر و ریا و . . .

     در دوره ی بلوغ مجموعه رفتارهایی در فرد شکل می گیرد که معمولاً تا آخر عمر ویژگی های بارز رفتاری اش را شامل می شوند. ترک گفتن و تغییر آن ها نیز بعد از مدتی کار سختی خواهد بود، فرد با آن ها زندگی می کند و از کوزه ی وجودش می تروادشان. کوزه ی وجود بخش بزرگی از نسل احمدی نژاد پر از رفتارهای احمدی نژادی شده است. این تقصیر هیچ یک از این اشخاص نیست که عاداتی پیدا کرده اند که نامعقول می نماید و در نظر اهل تفکر ناشایست، ولی وظیفه هرگز انسان را تنها نمی گذارد. آن که نمی خواهد بیاندیشد آن زمان مشخص ثبات شخصیت را که بگذراند دیگر چاره ای جز کنار آمدن با ناخالصی هایش را ندارد. اربعینی در ماده ای بدبو خوابیده و امکان صاف شدنش فراهم نشده است و خودش نیز بعدا بر پالایش خود همت نکرده است. 

     امید هم چون وظیفه همیشه کنار انسان است. این ماییم که گاه صورتشان را نگاه نمی کنیم و غافل می مانیم. امیدوارم نسل هایی که ناخواسته در محیطی نامطبوع از نظر فکری بلوغ یافته اند با کمک گرفتن از بال های اندیشه، خود آفتاب خود گردند و بر ناصافی ها فایق آیند. اگر روزی نیز ملتی، ترامپی یا ترامپ مانندی(به قول آن بزرگوار، فامیل دور) را به بزرگی خود برگزیدند خدا کمک حال نسل ترامپ هم باشد مثل نسل احمدی نژاد!

      منبع تصویر: بخشی از روجلد هفته نامه ی خبری تحلیلی صدا. دوره ی جدید. شماره­ ی 76. شنبه 31 فروردین ماه 1395

 

    

    

    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۱
آران نصیری

(چند قطره طنز نیز آمیخته ام به کلام ولی متن را در آن نخوابانده ام که صفرا و مشکلات گوارشی بیاورد)

     در ابتدا از حضرت مولانا عذرخواهی می کنم که مجبور شدم بعد هشتصد سال، شاه بیتشان را اینگونه مثل نسخه های کپی و ایرانی پراید کم کیفیت کرده و با آن تیتر بزنم. چه کنم؟ عشق ها هم این روزها در ایران شده اند مثل پراید؛ نه کیفیت دارند، نه لذت رانندگی به آدم القا می کنند، اغلب بیمه بدنه و شخص ثالث هم ندارند؛ به جایش فقط می روند، و وسط ده کوره ای رهایت می کنند!

     راستش آنچه که ترغیبم نمود تا در این مورد کیبورد فرسایی کنم، دیدن پست های عده ای از دوستان و عزیزان در فیسبوک و اینستاگرام بود. بگذارید طبق روال ذیلاً کمی مقدمه ببافم تا برسم به جریان اصلی متن.

     در مورد ماهیت وجودی عشق، نه در ظرفیت این نوشته است و نه من در حدی هستم که بخواهم توضیحات تخصصی بدهم. فقط میدانیم که پدیده ای است که هست و بنی بشر از ازل، چپ و راست و به دلایل گوناگونی(که شاید برای خود هرفرد فقط بامعنا بیایند) گرفتارش می شود. به قول شیخ بزرگوار، سعدی: "عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود/هرکه از این داغ بر چهره نشانی دارد"

     و در مورد ماهیت وجودی فضاهای اجتماعی مجازی هم می توان رفت و خِر عزیزانی مثل جناب زاکربرگ را گرفت و ازیشان به عنوان نمونه ی بارز بنیانگذاران شبکه های اجتماعی مجازی سوال کرد. ما به عنوان استفاده کننده ی اغلب صرف، می توانیم بگوییم این ابزار نیز وجود دارد و مورد استفاده ی اغلب افرادی که به تلفن همراهی با قابلیت دخول به نت و وب دسترسی دارند، قرار می گیرد.

     آن زمان های دور،اینجا ایران را می گویم، بیش تر مردم نظراتشان را در مورد خیلی چیزها برای خودشان نگه می داشتند و مخاطبانشان بیش تر به بقّال محل و در و همسایه و جمع فامیل و دوستان خلاصه می شد. آن عده ی قلیلِ اهل قلم و اندیشه هم گاه برای نشر افکارشان از نوشتن در کتاب ها و مجلات و روزنامه ها بهره می بردند و توسط عده ای، کم تر قلیل، خوانده می شدند. ولی این روزها با وجود اینستاگرام و فیسبوک و تلگرام و وبلاگ و وبسایت و غیره و غیره مردم همان دم که بر ذهن و چشم و گوش مبارکشان مساله ای خطور می کند یا چیزی نازل می شود دست به پست می شوند و جماعتی را از آن مطلع می سازند. خودتان این قسمتش را تجربه کرده اید و طیف گسترده ای از پست های مربوط به اوف شدن انگشت شست پا گرفته تا شام  پنجشنبه شب با رفقا از زیر سرانگشتانتان گذر کرده است!!!

     خوب حالا عزیزی می آید دل به کمان ابرویی(یا هم تتو ابرویی) کافر کیش می سپارد . . . تمام شد. به هرکدام از صفحات مجازی که سر می زنی ایشان بزمی به راه انداخته اند و چپ و راست از فواید عشق بر قلب و عروق و سخنان نویسنده ی فقید کلمبیایی،مارکز، در مورد عشق جوانی و شورهایش پست می گذارند. گاه پا را فراتر گذاشته عکس هایی دست در دست معشوق اغلب در کافه کلاسیکی، پلاک 7ئی، دربندی پست می کنند و زیرش عبارت "عشقم، نفسم، عمرم" را با تبدیل ش و س به ج با کلی اموجی بوس و چشمک و تگ معشوق به عنوان کپشن و گاه به طرزی حرفه ای هشتگ هم می زنند که دنیا بداند این عشق دارد با قساوتی بیش تر ازقلب تیره و تار اعضای داعش سر عاشق ما را می برد! ما هم خوب لایک می کنیم و می گذریم و حجم اینترنت رفته را صدقه سر عشق نوپایشان کرده برایشان آرزوی خوشبختی می کنیم. گاهی آن زیر که شصت-هفتاد تا عبارت "عشقتان پایدار داداشم/عجیجم،بوچ بوچ(که البته اغلب معلوم نیست عاشق را بوسیده اند یا معشوق را :|)کامنت کرده اند، ما هم یک قلبی و نشانه هایی مبنی بر ارادتمان بر دوستمان(که گاهی فقط فین فین کردن های باهممان در دوران ابتدایی را به یاد داریم و جدیداً در فضای مجازی یافته ایم همدیگر را(الان این ینی ما خیلی خوبیم و آنکه با ما بیفتد از این جلف بازی ها در نمی آورد مثلاً!!!؟؟؟)) میگذاریم.

      3 الی 9 ماه بعد،در خوشبینانه ترین حالت، بعد از پایان ترم ها که دوران رهایی از افسردگی ما است. دوران افسردگی عزیزانمان شروع می شود. ناگهان هرچه پست کرده بودند را به باد قلّاشی می دهند و صفحه های سیاه و سفید و دود سیگار و تیغ روی رگ میشود آنچه ما باید از پشت صفحات نمایش حداقل 4 اینچی مان تماشا کنیم و گاه لاجرم دوبار بزنیم روی صفحه که نگویند در شادی مان بود و در غممان نیست و اگر فردا روزی دم در دانشگاه دیدمان سلاممان با نگاهشان که نه، با کلامشان پاسخ بگیرد.

     حالت غریب دیگری هم هست که زیاد به آن نمی پردازم و همین طور مختصر بیانش می کنم. قومی هم هستند که فقط بی خودی رگ می زنند. یعنی بزمی نبوده از اوّل و از وقتی فالوشان کردیم و پیشنهاد دوستی داده ایم و گرفته ایم فقط ناله ی فراق و نبود یار داشته اند. بررسی دلایل این مورد بماند برای مجالی یا شاید نوشته ای از نویسنده ای دیگر!

     غرض از این همه شعر و غزل گفتن رسیدن به این سوال بود که: برادر من/خواهرمن،‌ دوست عزیز، دل جنابعالی مگر کاروانسرای عباسی است که زمانی جماعتی در آن می آمدند و می رفتند و روزشان را شب می کردند و اکنون شده تماشاخانه ی جماعتی دیگر؟!

     گفتم که ما همه گم شده ی عشق هستیم و خواهیم بود ولی آیا لازم است ماجراها و شکست هایمان را و آن چه بر دلمان می گذرد را در معرض نمایش عموم بگذاریم؟ دل انسان آخرین نقطه ای است که ممکن است در معرض دید دیگران، آن هم نه هر دیگرانی،و آن هم نه همه اش(احتمالاً دردها و زخم هایش) قرار بگیرد. حالا هی سفره ی دل خود را بریزید جلوی زمین و زمان تا ببینید چه می شود.

     بهترین کاربرد صفحات اجتماعی مجازی رد و بدل افکار و نظرات است؛ نگرش ها و دیدگاه ها و تبادل اطلاعاتی که این دنیا را بهتر از آنی بکند که هست. مسائل معنوی ذاتی جداگانه دارند و هرگز در قالب هایی سطحی قابل بیان نخواهند بود.

     بیش تر از این اگر بخواهم بگویم نوشته ام رنگ نصیحت به خود می گیرد؛ چه هدف ما در اینجا بیش تر طرح و سوال و آزاد گویی در مورد بعضی مسائلی ست که گاه ذهنمان را درگیر می کند. فقط این را نگفته نگذارم که هر چیزی اگر عمق یابد از طول و عرضش کاسته می شود، چه هرکه عقلش کامل تر قولش مجیزتر. عشق هم همینطور است. سخن و عکس و پست پاسخگوی جواب های ما در این زمینه ها نیستند. از فضاهای مجازی در حد ظرفیتشان استفاده بکنیم؛ چرا که گنجایش بیش تر از آن را ندارند.

    

    

    

    

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۱
آران نصیری

    

     شنبه ی پیش رو(اگر امروز را 21ام بدانیم) 22 اسفند ماه است. سلف غذاخوری دانشجویان دانشگاه تبریز فقط تا این روز غذا رزرو می کند. استادها و دانشجویان این هفته(یعنی از 15ام تا 22ام) سست بودند و عدّه ای نیز هنوز هفته بهه پایان نرسیده برخی کلاس ها را زمین زدند و اینطور که معلوم است هفته ی آینده هیچ کلاسی تشکیل نخواهد شد. اینن درحالی است که از هیچ جای تقویم آموزشی نیمسال دوم یک هفته کاسته نشده است. این یعنی هفته ای که دانشجوی ایرانی به دانشگاه نمی رود جزو ساعات تدریس استاد و ساعات تحصیل دانشجو محسوب می گردد.

     سری به ادارات هم که می زنیم بیش تر از دغدغه ی ارباب رجوع، نامه ها و درخواست های مرخصی زودتر از موعد است که رد و بدل می شود و روی بورس است. هیچ جای تقویم های اداری نوشته نشده است که روند خدمت رسانی در روزهای نزدیک اعیاد تعطیل و یا کند شود.

     کوچولوهای دوست داشتنی صدا و سیما هم بعد از اینکه با پلیس و همراه پلیس بودن آشنا شدند، پدر و مادرانشان از مدرسه مجوز ترخیص زودتر از موعدشان را می گیرند و بساط دردر را به راه می اندازند.

     مصداق های بسیار دیگری را نیز از این شتاب زدگی در جهت باز کردن بندها و زنجیر های علم و دانش و کار و خدمت از زندگی افراد و مجال کشیدن نفسی راحت و آزاد می توان یافت و همچون پاراگراف های فوق نام برد!!!!! ولی همین چند سطر کافی است که به فکر بیافتیم که واقعا چرا؟ چرا در ایران همه می خواهند از آن لحظه ای که در آن هستند فرار کنند؟ چرا اکنون مهم نیست؟ چرا اکنون همیشه برای افراد این جامعه زاید است و توفیق و بهروزی همواره در ظرف زمانی است که قرار است بیاید؟

     تعطیلات لازم است. بودن در کنار خانواده و دوستان و کسانی که آراممان می کنند لازم تر. ولی نفس راحت الزاماً داخل هیچ کدام از این ها منتظر ننشسته است که داخل ریه های ما کشیده شود. نفس راحت همین جا باید فراهم شود. همین الان پشت نیمکت های دانشگاه، جلوی تخته سیاه(این روزها وایت برد شاید!)، پشت میز اداره، در خیابان و . . . 

     اگر اکنون وظایفی مانند خواندن چند صفحه کتاب(این شاید خوش بینانه ترین حالتش باشد که دانشجو کتاب به دست بگیرد و با علاقه بخواند و کشف کند و بیاندیشد، در دانشگاه ها بیش تر علاقه به جزوه های دستنویس و گاه کپی جزوه ی دانشجوی مردود ترم قبل است)، تدریس چند سرفصل، راه انداختن کار چند انسان و امضا کردن چند برگه، برایمان بی معنی بیایند، چطور ممکن است دریا و شمال و آنتالیا و خوابیدن تا لنگ ظهر در روزهای عید سرشار از معنی باشند؟

     چرا هرگز نمی خواهیم رودر رو شویم با آنچه هر روز بر مشکلاتمان می افزاید. چرا روراستی اینقدر سخت می نمایدمان؟ تعطیل کردن کلاس و زمین زدن وظیفه را به چه دلیلی بر خود حق می دانیم و اگر کسی بر قاعده برخورد کند انسان آنرمال و تُخسی محسوب می شود؟ به نظر من همه اش از همان نخواستن اکنونمان حاصل می شود. در کلاس هایمان نه استاد روی دیدن دانشجو را دارد و عشق به تدریس و بیان مطالبی، گاه واقعا وقت گیر، در حوصله اش می گنجد و نه آن که اسمش دانشجوست، حرارت جویندگان و پویندگان دانش را دارد.

     کسی را می شناسم که می گفت ایرانی ها مبتلا به بیماری خاصی شده اند که هنوز هیچ نامی برایش پیدا نشده. آن ها دلخورده از گذشته، دلبریده از اکنون و دلزده از فردایشان هستند. فضایی مه آلود اطراف اذهانشان را گرفته و نمی گذارد شفاف بیاندیشند.

     مساله ای که به آن اشاره می کنم گستردگی بسیاری دارد و می تواند از منظر های مختلف مورد بحث قرار گیرد. هدف از این خُرد-نوشته ها بیش از هرچیز این است که سوال و دغدغه ایجاد کند و ما را وادارد که بیاندیشیم در مورد مسائلی که به آن ها خو گرفته ایم و عادت کرده ایم ولی به عواقبش بی توجه ایم. اکنون برای ما عادّی است که هر کسی نزدیک اعیاد و تعطیلی ها و آخر هفته ها به فکر برنامه ریزی باشد برای تعطیلاتش و کم تر به کارش بیاندیشد. دلایلی را هم که هرشخصی برای کم کاری بیاورد کمابیش برای ما مقبول جلوه می کند، ولی آیا باید اینگونه باشد؟ اگر چنین است هم ما وو هم آن فرد که چنین دلایلی می آورد در فهم مغوله ی کار و تفریح دچار مشکلیم.

     شتاب زدگی ما برای زودرس کردن تعطیلات و بهانه هایی برای پیچاندن کلاس و اداره و کار نشانگر مشکلی است از نظر فرهنگی عمیق! مساله ای اصلی نیست ولی نمودی است از آسیب ها و مسائلی به مراتب مهم تر. ما را چه شده است که اثبات مسائل و قضایا سر کلاس های درس برایمان سخنان بی معنی و بی دلیل جلوه می کند؟ چرا قوانین و مقررات چیزهایی هستند برای دور زدن؟ چرا حقوق اداره هرگز کافی نیست و چرا برای جبران آن باید کار ما کم و یا چشم ما پی جیب ارباب رجوع باشد؟

     وقت آن است که اندکی به خودمان بیاییم. به اصل مشکل بنگریم و از دلیل تراشی ها و گریزهای بی معنی بپرهیزیم. چراکه بعد از همه ی این گریز ها باز هم سر کار اصلی مان بازخواهیم گشت و باز به دنبال تعطیلاتی، عیدی، وفاتی خواهیم گشت که بگریزیم ولی چرا گریز؟ همواره رویارویی با حقیقت(به خلاف برخی واقعیت ها) برای نفس کاهلمان دشوار خواهد نمود ولی باید به یاد داشت که:"گاه آنچه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است؛ چراکه تنها حقیقت است که رهایی می بخشد."

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۷
آران نصیری