نونِ نوشتن

بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم

نونِ نوشتن

بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندیشیدن» ثبت شده است

     آن چه که امروز مرا به نوشتن این مطلب واداشته است اندیشیدن به این موضوع است که چرا در بیشتر عرصه ها و شئون بشری(سیاست،فرهنگ،هنر و...)انسان سال ۲۰۱۷ میلادی این قدر سطحی به مسائل نگاه میکند و از این در سطح ماندن لذت همم میبرد.

     مثلا حتی به چند قرن که نه به همین قرن ۲۰ام میلادی نگاهی بیندازیم میبینیم از سیاستمداران باهوشی چون چرچیل و روزولت ؛در سال ۲۰۱۷ رسیده ایم به دونالد جی ترامپ!! آدمی که قطع شدن باران هنگام سخنرانی اش را نظر ویژه خداوند به خودش میداند و ما ایرانیان را بیشتر از پیش یاد معجزه هزاره سوم و هاله نورش می اندازد!!

     یا اصلا از سیاست دور شویم !در عرصه هنر از هنرمندان آزادی خواهی چون جان لنون به خوانندگانی چون جاستین بیبر!

آیا با من موافق هستید؟! آیا این ها یک روند عقب گرد را نشان میدهد یا صرفا یک رویداد عادی و طبیعی است؟!

     به نظرم اصالت تفکر بشری زیر سوال رفته است. با ظهور عصر تکنولوژی و ارتباطات ؛تبلیغات بی وقفه که از چپ و راست میبارند باعث میشود انسان ها کمتر فکر کنند و بیشتر همانند ماشین هایی بی اختیار هدایت شوند‌ و آن تاثیری که باید داشته باشند را نداشته باشند!

     همانند سیاهی لشکری که در جلوی صحنه نقش آفرینی میکند ولی توسط کارگردان از پشت صحنه به بازی گرفته میشوند!

هر چه باشد به نظرم باید از این بازی بیرون آمد.

سواد جمعی که متکی به اینترنت و تلویزیون باشد نتیجه ای بهتر از این نخواهد داشت!

باید بازگشت!

بازگشت به کتاب و اندیشه های مستقل!

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۰۸
مهدی هاشمی فرهمند

 

     چندی پیش در جلسه ی درس استاد بزرگواری نشسته بودم، در این جلسه دانشجویان رفتارهای غیرمعمول(البته آنگونه که ما غیرمعمولش می پنداریم وگرنه خوابیدن سر کلاس ها، بازی کردن با تلفن همراه هوشششمند موقع تدریس معلم، ترک کلاس برای کشیدن سیگار و جواب دادن به تلفن و صحبت کردن با کنار دستی موقع تدریس استاد به نظر بسیاری در این جامعه و مع الاسف در جامعه ی دانشگاهی به عرفی بی قواره تبدیل شده است) و ناشایستی از خود به نمایش می گذاشتند که نه در شان کلاس بود، نه در شان دانشجو و نه در شان استادی که هفتاد و اندی سال سن دارد و کلامش برای طالب علم کم از گنج نیست. استاد اهل درگیری لفظی با دانشجوها نبود و کلامش نیز به قدری قدرت داشت که با چند جملهه ی مختصر هم دانشجو را متوجه اشتباهش کند هم بقیه را متوجه عمق فاجعه ای که این جامعه گرفتارش است نماید. آن چهه در زیر می آید برداشت من از ماهیت آنچه است که در آن جامعه ی کوچک 50 نفری(که 20 نفرش غایب بودند که پایانن ترم بیایند و جزوه کپی بگیرند و به خیالی نمره ببرند) شاهدش بودم و می دانم ممکن است که در جامعه ی هشتاد میلیونی، سیصد و هجده میلیونی و یا هفت و نیم میلیاردی نیز شاهدش باشم.

     همه ی ما این روزها شاهد رفتارهای موجودی به نام "دونالد ترامپ" در قدرتمند ترین کشور جهان هستیم. پیش تر ها نیز شاهد رفتار شخصی به نام "محمود احمدی نژاد" در مملکت خود بودیم. این دو فرد هرچند شاید تفاوت های بسیار داشته باشند، طبیعتاً مانند هر دو انسانی، شباهت هایی نیز دارند. اولی می خواهد سکان هدایت یک کشور را به دست بگیرد و دومی نیز 8 سال سکان داری کرده است. هر دوی این نفرات نظرات و تفکراتی داشته و دارند که بویشان آدم را خفه می کند. البته اصل حق آزادی عقیده و برابری این اجازه را به ما نمی دهد که به خاطر بو دادن افکار یک نفر او را مورد خطاب قرار دهیم، ما نیز حق داریم فکری را گسترش دهیم که با آن موافقیم و از عطرش خوشمان می آید؛ اما آنچه مهم است اینکه اصلوب عقلی و منطقی مسائلی هستند که در طول زمان تغییر نمی کنند؛ یعنی آنچه که عاقلانه می نماید همواره رنگ و بویی مشخص دارد و هر کسی در درون خویش این را احساس می کند؛ از این احساس نمی توان گریخت. نظرات، جبهه گیری ها و اندیشه های ناآگاهانه، دگم و ناعاقلانه خودشان را دیر یا زود رسوا می کنند، اگر در جامعه ایی  هنوز کسانی باشند که شامه شان کار کند!

     وقتی در ابتدا به رفتار چنین افرادی می نگریم، چنانچه انسانی برخورد نماییم، چون هستند و چون با ما روی این زمین زندگی می کنند نمی توانیم منکر وجودشان شویم و یا از آن ها بدمان بیاید ولی وقتی این اشخاص خواهان جایگاهی در اجتماع هستند، جایگاهی مدیریتی، که خواه ناخواه تصمیماتشان روی جامعه ای که در آن زندگی می کنیم اثر می گذارد، این حق نیز برای ما به وجود می آید که نگران باشیم و ارزش هایی که خود و عده ای بر آن ها استوارند را در خطر ببینیم. باید اجازه داشته باشیم که از نظر خود در برابر بویی که ممکن است سال ها آزارمان بدهد دفاع کنیم.

      جامعه ی ایران حداقل تجربه ی 8 سال زندگی در چنین فضایی را دارد. 8 سالی که در آن، جهانیان به ما نگریستند و گفتند که چه بر سر اندیشمندان و عاقلان این ملت آمده است که نمادشان کسی است که چنین بی پرده و عریان بلاهتش را به نمایش می گذارد و نمایندگی یک کشور را می کند. نمی خواهم از احمدی نژادها انتقاد کنم؛ چون از آنچه به آن خواهمم پرداخت دور می شوم، صرفاً می خواهم در این بخش به این موضوع اشاره کنم،چرا که به کارمان خواهدآمد، که حواسس ما به آن چه مدتی درون آن زندگی می کنیم عادت می کنند، به بوها، صداها، منظره ها و ملموساتی که برای زمانی نسبتاً طولانی پیرامونمانند. گویی کور، کر و کرخت می شویم و بویایی مان هم حساسیتش را از دست می دهد؛ همان طور که بارها این را تجربه کرده ایم زمانی که غذایی در خانه می پزد ولی ما بویش را بعد از مدتی احساس نمی کنیم ولی اگر خود زمانی محیط را ترک کرده به آن برگردیم بوی غذا را حس خواهیم کرد و یا اگر کسی در را بگشاید بیش تر از ما نسبت به عطر آن حساسیت نشان خواهد داد. همین مساله موجب می شود که اشتباهاتی که ما در فضای پیرامونمان به آن ها خو گرفته ایم در نظر کسانی که خارج از این فضا هستند بسیار بزرگ تر نماید. این مساله بود که موجب می شد سال ها سایت ها و نشریه ها و رسانه های خارجی در مورد احمدی نژاد بنویسند و تیتر هایی از سر تعجب بزنند ولی ما بنشینیم و بگوییم: انشالله درست می شود، بگذارید یارانه ها را هدفمند کنند شاید درست شد!!! مساله در مورد آقای ترامپ نیز همینطور است. ملت آمریکا شاید او را به عنوان رییس جمهور و فرمانده کل قوایشان انتخاب کنند، همان گونه که جرج بوش پسر را انتخاب کردند، ولی دنیای خارج از آمریکا و حتی عده ای در درون ایالات متحده هنوز کرخت نشده اند.

     حال چنین اتفاقاتی را در نظر بگیرید. واقعه ای چنین روی می دهد و فردی که با صراحت معیارهای ادب، اخلاق و عقلانیّت را نقض می کند می شود بزرگ مملکتی. خواه ناخواه پس از مدتی فضای کشور بوی افکار این فرد را می گیرد(از این که این همه کیبوردم بو گرفت و فضای وبلاگ بویناک شد عذرخواهی می کنم، نوشته فعلا چنین تمثیلی به خود گرفته، امیدوارم به قول سقراط با کش دادنش کمان تمثیلم نشکند!). هر جامعه ای نیز نسلی در حال بلوغ دارد. بلوغ دوره ای است که تفکر و اندیشه ی فرد شروع به کامل شدن می کند و این تکامل خواه ناخواه متاثر از فضاییست که رشد در آن واقع می شود؛ همچون گیاهی که اگر در تاریکی بروید زرد می شود و اگر در نور خورشید، سبز و یا چون گلی که اگر در لیوانی از رنگ بگذاریش رنگ لیوان را به گلبرگ هایش خواهد گرفت و اگر بگذاری بر ذات خویش ببالد رنگ خود خواهد داشت: سفید، سرخ و یا صورتی! بسیاری از متولدین دهه ی هفتاد که اکنون دانشجویان این مرز و بومند در دوره ی بزرگی به نام احمدی نژاد به این بلوغ رسیده اند. بر هر که نام بزرگ بگذاری و بر مسند امور مملکتی بگماری چه خودش بخواهد چه نه، الگو می شود. فکرش، نگاهش و بو و کاپشنش الگو می شوند و بیش از همه هم برای نسل در حال بلوغ الگو می شوند. فکر نامعقول، نگاه مغرض، بوی ناخوشایند و کاپشن تزویر و ریا و . . .

     در دوره ی بلوغ مجموعه رفتارهایی در فرد شکل می گیرد که معمولاً تا آخر عمر ویژگی های بارز رفتاری اش را شامل می شوند. ترک گفتن و تغییر آن ها نیز بعد از مدتی کار سختی خواهد بود، فرد با آن ها زندگی می کند و از کوزه ی وجودش می تروادشان. کوزه ی وجود بخش بزرگی از نسل احمدی نژاد پر از رفتارهای احمدی نژادی شده است. این تقصیر هیچ یک از این اشخاص نیست که عاداتی پیدا کرده اند که نامعقول می نماید و در نظر اهل تفکر ناشایست، ولی وظیفه هرگز انسان را تنها نمی گذارد. آن که نمی خواهد بیاندیشد آن زمان مشخص ثبات شخصیت را که بگذراند دیگر چاره ای جز کنار آمدن با ناخالصی هایش را ندارد. اربعینی در ماده ای بدبو خوابیده و امکان صاف شدنش فراهم نشده است و خودش نیز بعدا بر پالایش خود همت نکرده است. 

     امید هم چون وظیفه همیشه کنار انسان است. این ماییم که گاه صورتشان را نگاه نمی کنیم و غافل می مانیم. امیدوارم نسل هایی که ناخواسته در محیطی نامطبوع از نظر فکری بلوغ یافته اند با کمک گرفتن از بال های اندیشه، خود آفتاب خود گردند و بر ناصافی ها فایق آیند. اگر روزی نیز ملتی، ترامپی یا ترامپ مانندی(به قول آن بزرگوار، فامیل دور) را به بزرگی خود برگزیدند خدا کمک حال نسل ترامپ هم باشد مثل نسل احمدی نژاد!

      منبع تصویر: بخشی از روجلد هفته نامه ی خبری تحلیلی صدا. دوره ی جدید. شماره­ ی 76. شنبه 31 فروردین ماه 1395

 

    

    

    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۱
آران نصیری

    

     شنبه ی پیش رو(اگر امروز را 21ام بدانیم) 22 اسفند ماه است. سلف غذاخوری دانشجویان دانشگاه تبریز فقط تا این روز غذا رزرو می کند. استادها و دانشجویان این هفته(یعنی از 15ام تا 22ام) سست بودند و عدّه ای نیز هنوز هفته بهه پایان نرسیده برخی کلاس ها را زمین زدند و اینطور که معلوم است هفته ی آینده هیچ کلاسی تشکیل نخواهد شد. اینن درحالی است که از هیچ جای تقویم آموزشی نیمسال دوم یک هفته کاسته نشده است. این یعنی هفته ای که دانشجوی ایرانی به دانشگاه نمی رود جزو ساعات تدریس استاد و ساعات تحصیل دانشجو محسوب می گردد.

     سری به ادارات هم که می زنیم بیش تر از دغدغه ی ارباب رجوع، نامه ها و درخواست های مرخصی زودتر از موعد است که رد و بدل می شود و روی بورس است. هیچ جای تقویم های اداری نوشته نشده است که روند خدمت رسانی در روزهای نزدیک اعیاد تعطیل و یا کند شود.

     کوچولوهای دوست داشتنی صدا و سیما هم بعد از اینکه با پلیس و همراه پلیس بودن آشنا شدند، پدر و مادرانشان از مدرسه مجوز ترخیص زودتر از موعدشان را می گیرند و بساط دردر را به راه می اندازند.

     مصداق های بسیار دیگری را نیز از این شتاب زدگی در جهت باز کردن بندها و زنجیر های علم و دانش و کار و خدمت از زندگی افراد و مجال کشیدن نفسی راحت و آزاد می توان یافت و همچون پاراگراف های فوق نام برد!!!!! ولی همین چند سطر کافی است که به فکر بیافتیم که واقعا چرا؟ چرا در ایران همه می خواهند از آن لحظه ای که در آن هستند فرار کنند؟ چرا اکنون مهم نیست؟ چرا اکنون همیشه برای افراد این جامعه زاید است و توفیق و بهروزی همواره در ظرف زمانی است که قرار است بیاید؟

     تعطیلات لازم است. بودن در کنار خانواده و دوستان و کسانی که آراممان می کنند لازم تر. ولی نفس راحت الزاماً داخل هیچ کدام از این ها منتظر ننشسته است که داخل ریه های ما کشیده شود. نفس راحت همین جا باید فراهم شود. همین الان پشت نیمکت های دانشگاه، جلوی تخته سیاه(این روزها وایت برد شاید!)، پشت میز اداره، در خیابان و . . . 

     اگر اکنون وظایفی مانند خواندن چند صفحه کتاب(این شاید خوش بینانه ترین حالتش باشد که دانشجو کتاب به دست بگیرد و با علاقه بخواند و کشف کند و بیاندیشد، در دانشگاه ها بیش تر علاقه به جزوه های دستنویس و گاه کپی جزوه ی دانشجوی مردود ترم قبل است)، تدریس چند سرفصل، راه انداختن کار چند انسان و امضا کردن چند برگه، برایمان بی معنی بیایند، چطور ممکن است دریا و شمال و آنتالیا و خوابیدن تا لنگ ظهر در روزهای عید سرشار از معنی باشند؟

     چرا هرگز نمی خواهیم رودر رو شویم با آنچه هر روز بر مشکلاتمان می افزاید. چرا روراستی اینقدر سخت می نمایدمان؟ تعطیل کردن کلاس و زمین زدن وظیفه را به چه دلیلی بر خود حق می دانیم و اگر کسی بر قاعده برخورد کند انسان آنرمال و تُخسی محسوب می شود؟ به نظر من همه اش از همان نخواستن اکنونمان حاصل می شود. در کلاس هایمان نه استاد روی دیدن دانشجو را دارد و عشق به تدریس و بیان مطالبی، گاه واقعا وقت گیر، در حوصله اش می گنجد و نه آن که اسمش دانشجوست، حرارت جویندگان و پویندگان دانش را دارد.

     کسی را می شناسم که می گفت ایرانی ها مبتلا به بیماری خاصی شده اند که هنوز هیچ نامی برایش پیدا نشده. آن ها دلخورده از گذشته، دلبریده از اکنون و دلزده از فردایشان هستند. فضایی مه آلود اطراف اذهانشان را گرفته و نمی گذارد شفاف بیاندیشند.

     مساله ای که به آن اشاره می کنم گستردگی بسیاری دارد و می تواند از منظر های مختلف مورد بحث قرار گیرد. هدف از این خُرد-نوشته ها بیش از هرچیز این است که سوال و دغدغه ایجاد کند و ما را وادارد که بیاندیشیم در مورد مسائلی که به آن ها خو گرفته ایم و عادت کرده ایم ولی به عواقبش بی توجه ایم. اکنون برای ما عادّی است که هر کسی نزدیک اعیاد و تعطیلی ها و آخر هفته ها به فکر برنامه ریزی باشد برای تعطیلاتش و کم تر به کارش بیاندیشد. دلایلی را هم که هرشخصی برای کم کاری بیاورد کمابیش برای ما مقبول جلوه می کند، ولی آیا باید اینگونه باشد؟ اگر چنین است هم ما وو هم آن فرد که چنین دلایلی می آورد در فهم مغوله ی کار و تفریح دچار مشکلیم.

     شتاب زدگی ما برای زودرس کردن تعطیلات و بهانه هایی برای پیچاندن کلاس و اداره و کار نشانگر مشکلی است از نظر فرهنگی عمیق! مساله ای اصلی نیست ولی نمودی است از آسیب ها و مسائلی به مراتب مهم تر. ما را چه شده است که اثبات مسائل و قضایا سر کلاس های درس برایمان سخنان بی معنی و بی دلیل جلوه می کند؟ چرا قوانین و مقررات چیزهایی هستند برای دور زدن؟ چرا حقوق اداره هرگز کافی نیست و چرا برای جبران آن باید کار ما کم و یا چشم ما پی جیب ارباب رجوع باشد؟

     وقت آن است که اندکی به خودمان بیاییم. به اصل مشکل بنگریم و از دلیل تراشی ها و گریزهای بی معنی بپرهیزیم. چراکه بعد از همه ی این گریز ها باز هم سر کار اصلی مان بازخواهیم گشت و باز به دنبال تعطیلاتی، عیدی، وفاتی خواهیم گشت که بگریزیم ولی چرا گریز؟ همواره رویارویی با حقیقت(به خلاف برخی واقعیت ها) برای نفس کاهلمان دشوار خواهد نمود ولی باید به یاد داشت که:"گاه آنچه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است؛ چراکه تنها حقیقت است که رهایی می بخشد."

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۷
آران نصیری

    



     آن جایی که صحبت کم می شود، نوشته کافی است. 

     نه اوّلین، ولی از منظر اجتماعی، اساسی ترین وسیله ی برقراری ارتباط ما انسان ها با یکدیگر زبان است. این ابزار قدرتمند به دو طریق مورد استفاده ی ما قرار می گیرد: 1. از طریق صحبت کردن و ایجاد اصواتی معنا دار و 2. روی کاغذ آوردن افکارمان و به عبارتی نوشتن آن ها. در هر دو ی این اعمال ما نخست می اندیشیم و سپس با استفاده از زبانمان یا قلممان اندیشه مان را مستقیم، از طریق اصوات معنادار، یا غیر مستقیم(با واسطه)، از طریق نوشته، به اذهان مخاطبانمان منتقل می کنیم. این خلاصه ای است از سیستم برقراری ارتباط میان ما از طریق زبان. البته در اینجا قصد آن را ندارم که بحث را در باب زبان را بگشایم؛ چرا که همانا زبان، موضوعی گسترده است و بحث در باب آن نیز هدف این خُرد-نوشته ی فرهنگی نیست.

     با مقدمه ی فوق در اینجا می خواهم ابتدا مختصراً به تفاوت دو روش انتقال افکار از طریق زبان بپردازم و این تفاوت را در جامعه ی خودمان مورد بررسی جزئی قرار داده و سپس اندکی از فواید نوشتن در جامعه ی ایرانی بگویم. البته این نوشته تنها اندیشه ای است در باب اینکه " چرا نوشتن می تواند به جامعه ی ایران و در معنایی خاص به خود افراد جامعه مان کمک کند؟" و در حقیقت کاربردی است از مفاهیمی مانند زبان، خواندن، نوشتن و از همه مهم تر اندیشیدن برای کمک به خویشتن خویش. در نتیجه موضوع، خود نوشتن و فواید آن نیست. مساله این است که این نمود زبانی از نظر من چه تفاوتی با صحبت کردن دارد و چرا می تواند گاه موثرتر از آن عمل کند و اثر بگذارد.

     یکی از تفاوت های این دو روش، یعنی صحبت کردن و نوشتن، در میزان زمان و اندیشه ای است که در پس آن هاست. هنگام صحبت کردن مقصود ما این است که به سرعت جان کلام را بیان کنیم و مفاهیم مورد نظرمان را درر محدوده ای زمانی به مخاطب یا مخاطبانمان منتقل کنیم. اینکه تا چه حد دقیق و کامل این کار را انجام دهیم به قدرت تفکر و اندیشه و تسلطمان بر موضوع مورد نظر بستگی دارد. حال آنکه هنگام نوشتن روند اندیشیدن ما به گونه ای دیگر است. پروژه ای است که مدام روی آن حرکت می کنیم و مانور می دهیم تا به بهترین شکل منظورمان را بیان کنیم. در نوشته ی خویش بالا و پایین می رویم. مطالب را بارها سامان دهی می کنیم و در حد توانمان بهترین کلماتی را که می توانند مفاهیم مد نظرمان را منتقل کنند را انتخاب می کنیم. نوشتن مانند مقطع زدن به جریان افکارمان است. جزئی از این جهان را انتخاب می کنیم و در موردش می اندیشیم و افکارمان را با نوشتن ثبت می کنیم؛ سپس به نوشته هایمان می نگریم و دوباره به آن ها می اندیشیم. سعی و خطا می کنیم، صاف تر و صریح ترشان می کنیم و سرانجام یا در دفترمان می مانند یا منتشر می شوند تا خوانده شوند و ارتباط برقرار کنند. در این معنی ما به برقراری ارتباط از افقی فراتر از "دیگری" نیز نگاهه کردیم؛ یعنی نوشتن ابزاری برای برقراری ارتباط با خویشتن. این همان چیزی است که در هر لحظه اتفاق می افتد. ما دائماً به زبانی با خویش در حال اندیشه ایم و حال همان اندیشه را نمودی بیرونی می  دهیم.

     اتفاقی که در اینجا می افتد مشخص است. ما هنگام نوشتن صحیح تر نیز می اندیشیم. اجازه بدهید بهتر بگویم: شفاف تر می اندیشیم؛ یعنی مطلوب خویش را، خواه منطقی اندیشیده باشیم و خواه غیر منطقی، به بهترین شکلی که در نظرر خویش متصوریم بیان داشته ایم. کاری به درست اندیشیدن و معیارهایش ندارم. آنکه می اندیشد، هنگام نوشتن زمان بیشش تری برای بیان شفاف اندیشه اش دارد نسبت به زمانی که در مورد آن سخن می گوید.

     تفاوت دیگر گستره­ ی مخاطبان و موقعیت ارتباط برقرار کردن آن ها با مطلب بیان شده از سوی ماست. اندیشیدن به موضوعات مختلف و نوشتن درباره ی آن ها این فرصت را به ما می دهد که مخاطب خود را بیابیم. در حالی که ما با معدود افرادی در طول روز صحبت می کنیم که واقعاً هم­اندیش ما هستند و به موضوعاتی که ما بهشان فکر می­کنیم علاقه­ مندند. از طرفی شما هرگز با همکار یا هم­کلاسیتان در مورد مسائل عمیق و دغدغه های فکری و انسانیتان، در صورت وجود، سخن نمی­گویید و کم­تر احتمال می­دهید که حتی اگر باب سخن را بگشایید مورد توجه ایشان قرار گیرید. پس چه خوب است که ما انسان­ها در تنهایی خویش اندیشه­ هامان را،فارغ بالانه، سامان ببخشیم و بنویسیمشان و گاه نشرشان دهیم تا خوانده شوند؛ شاید هم­فکر و هم­دردی پیدا شود که بخواند و نظری هم داشته باشد چه بسا سازنده. این قطعاً آسان­تر از این نیز هست که در خیابان راه بیوفتیم و دغدغه هایمان را برای همدیگر تعریف کنیم؛ البته که این کار عیبی هم ندارد ولی جامعه­ ای که در موردش حرف می زنیم هنوز به قدری سنّتی و قشری هست که توانایی برتابیدن این مسائل را نداشته باشد. و اگر نه آزادی اندیشه معنایی جز سیّالیت جریان بیان نظرات در فضای جامعه، چه زیر درخت،چه در باجه ی یک بانک، چه در وبلاگ و چه در روزنامه و . . . ندارد!

     موضوع دیگر سطح بحث­ های ما با یکدیگر است. چقدر واقعاً صحبت­ های روزانه­ ی ما با اطرافیانمان جدی است؟ تا چه حد می­توانیم با همشهری­ ها و هموطنان مان در مورد مسائلی که درگیرمان کرده­ اند مستقیم و بدون گریز صحبت کنیم؟ و چقدر این گونه صحبت­ ها مقبولند؟ بررسی چرایی عدم مقبولیّت و یا کم بودن این بحث­ها در جامعه­ ی ما در این نوشته نمی­ گنجد ولی ما را به این پاسخ رهنمون می­ شود که وقتی نمی­ توان زیاد صحبت کرد، در عوض می­توان بیش­تر نوشت.

     از طرف دیگر نوشتن روشی متفاوت برای تبادل نظرات است. هرکس اندیشه­ ی خویش را می­ پروراند و آن را نشر می­ دهد. طبیعی است منتقدان و تاییدکنندگانی داشته باشد و مهم این است که این ارتباط ادامه داشته باشد که نتیجه اش جریان یافتن خون اندیشه است در رگ­ های جامعه. هر فرد،گروه،حزب،تشکیلات و . . . با نوشته هایش خویش را سامان می­دهد و اینگونه آن جریاناتی که در زمزمه­ های درونی افراد و گاه گلایه ها و گفت و گوهای در پستو جریان داشتند به سطح جامعه می­ آیند. اکنون این جریانات دیده می­شوند و اگر فرصت یابند(که اگر آزادی به معنای خالص آن در جامعه وجود داشته باشد این فرصت را می­ یابند)، می­ توانند در هر عرصه­ای خود را نشان دهند. فارغ از اینکه برخورد افکار متضاد،متناقض و حتّی همسو چقدر زیباست، همواره برای دوری از تعصب به پشتوانه­ ای فرهنگی احتیاج دارد تا کار به نزاع نکشد. اینکه جامعه­ ی ایران به این سطح از فرهنگ رسیده که آیا افکار متضاد توانایی تحمل و هم­زیستی با هم را خواهند داشت یا خیر؟ و آیا این امواج افکار پس از رسیدن به هم می­ توانند مدام ایجاد شوند و ادامه یابند و پویایی تبادل نظرات را در اجتماع حفظ کنند؟ جای سوال و بحث فراوان است ولی به نظر من جامعه­ ی ایران تا رسیدن به آن مرحله کار فراوانی دارد(از پیشینه­ ی تاریخی این مباحث صرف نظر می­ کنم و بحث در این باب را که آیا ایران قبلاً به چنین مرحله­ ای رسیده و سپس جریانات آن ادامه نیافته به مجالی دیگر وامی گذارم).

     اکنون قلم به دست گرفتن(در معنای استعاری­ اش) و ثبت افکارمان، شاید نخستین گام باشد در شکل گیری جریانات اندیشه­ مندی در جامعه­ مان. اگر هر کس بیاندیشد، اندیشه ­اش را ثبت کند و آن را نشر دهد آنگونه که هست و صادقانه و بدون تعصب نظرات دیگران را نیز بررسی کند، اندیشه اش می­بالد، و در معنای واقعی نیز می­بالد، این بالیدن و رشد به این معناست که اندیشمند حتّی نقض اندیشه اش را نیز ممکن است پذیرا شود و اصلاح آن را پذیرا گردد. چه بسا در این راه چگونه اندیشیدنش نیز متحوّل گردد!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۲
آران نصیری

تلویزیون دارد احاطه‌مان می‌کند. رسانه‌های تلویزیون‌گرا، ستاره‌های تلویزیون‌ساخته، بشقاب‌های ماهواره‌ای، و کانال‌های رنگارنگ. و ما غافلیم که «خواندن» دارد اساساً ور می‌افتد. برای ما که معجزه‌ی پیامبرمان، روشنفکرانه‌تر از هر دین دیگر، خواندنی است، و هنر غالب تمدنی‌مان (یعنی شعر) با متن سروکار دارد، نه تصویر، اعلام مرگ قریب‌الوقع  «خواندن» باید انداممان را به لرزه درآورد.

                                                       منبع: همشهری جوان، ۹ اسفند ۱۳۹۳، شماره‌ی ۴۹۶    

باسلام، اینجاییم تا در پایان دومین دهه زندگی مان، اولین گام های نوشتن را برداریم. سعی خواهیم کرد که نظرات و روز نوشت هایمان راجع به اتفاقات، خلاصه ای از کتاب هایی که میخوانیم، فکر هایی که از سرمان میگذرند و هرانچه را که شاید در بهتر دیدن وفهمیدن فضا ومکانی که در آن هستیم به مددمان بیایند را بنویسیم و نشردهیم.

خیلی در جست و جو برای نام وبلاگ بودیم،اما همه شان یا تکراری بودند ویا بامفاهیمی که ما در نظر داشتیم جور در نمی آمدند،تا اینکه رسیدیم به کتاب نونِ نوشتن محمود دولت آبادی. اسم جالبی بود برای ما،چون در نونِ نوشتن که نه،شاید در نقطه نونِ نوشتن هستیم،اولین گام های نوشتن مان.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۵
بهنام فلاح