نونِ نوشتن

بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم

نونِ نوشتن

بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم

۸ مطلب با موضوع «اندیشه هایی در باب . . .» ثبت شده است

     آن چه که امروز مرا به نوشتن این مطلب واداشته است اندیشیدن به این موضوع است که چرا در بیشتر عرصه ها و شئون بشری(سیاست،فرهنگ،هنر و...)انسان سال ۲۰۱۷ میلادی این قدر سطحی به مسائل نگاه میکند و از این در سطح ماندن لذت همم میبرد.

     مثلا حتی به چند قرن که نه به همین قرن ۲۰ام میلادی نگاهی بیندازیم میبینیم از سیاستمداران باهوشی چون چرچیل و روزولت ؛در سال ۲۰۱۷ رسیده ایم به دونالد جی ترامپ!! آدمی که قطع شدن باران هنگام سخنرانی اش را نظر ویژه خداوند به خودش میداند و ما ایرانیان را بیشتر از پیش یاد معجزه هزاره سوم و هاله نورش می اندازد!!

     یا اصلا از سیاست دور شویم !در عرصه هنر از هنرمندان آزادی خواهی چون جان لنون به خوانندگانی چون جاستین بیبر!

آیا با من موافق هستید؟! آیا این ها یک روند عقب گرد را نشان میدهد یا صرفا یک رویداد عادی و طبیعی است؟!

     به نظرم اصالت تفکر بشری زیر سوال رفته است. با ظهور عصر تکنولوژی و ارتباطات ؛تبلیغات بی وقفه که از چپ و راست میبارند باعث میشود انسان ها کمتر فکر کنند و بیشتر همانند ماشین هایی بی اختیار هدایت شوند‌ و آن تاثیری که باید داشته باشند را نداشته باشند!

     همانند سیاهی لشکری که در جلوی صحنه نقش آفرینی میکند ولی توسط کارگردان از پشت صحنه به بازی گرفته میشوند!

هر چه باشد به نظرم باید از این بازی بیرون آمد.

سواد جمعی که متکی به اینترنت و تلویزیون باشد نتیجه ای بهتر از این نخواهد داشت!

باید بازگشت!

بازگشت به کتاب و اندیشه های مستقل!

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۰۸
مهدی هاشمی فرهمند

     یک هفته از توقیف شدن روزنامه ی قانون می گذرد. می خواستم خیلی زودتر از این ها در این مورد مطلبی منتشر کنم ولی منتظر ماندم تا بسیاری از گفتنی ها گفته شوند و بعد بتوان شاید از زاویه ای دیگر نیز به این موضوع نگریست.. زاویه ای کم تر پرداخت شده ولی نه خیلی بدیع!

     بلافاصله بعد از شنیدن خبر توقیف این روزنامه اوّل همان سوال ساده ی همیشگی به ذهنم آمد که: چرا؟ اغلب با این سوال به دنبال علت می روم و بعد سوال اساسی دیگری به ذهنم می آید که: چگونه؟ ذیلاً کمی از این روند چرایی و چگونگی که بر من گذشت می نویسم.

     گزارشی که مطبوعات منتشر کرده اند عموماً و عیناً اینگونه است: "نظر به اعلام جرم سازمان اطلاعات سپاه و معاونت حقوقی و امور مجلس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی علیه روزنامه قانون دایر بر افترا و نشر اکاذیب به قصد تشویش اذهان عمومی، مستنداً به بند 5 اصل 156 قانون اساسی در راستای وظایف قوه قضائیه در پیشگیری از وقوع از جرم و در راستای ماده 114 آئین دادرسی کیفری ، روزنامه قانون توقیف می‌باشد."

      امّا بند 5 اصل 156 چیست؟ اصل 156 قانون اساسی می‌گوید:

قوه قضاییه قوه‏ای است مستقل که پشتیبان حقوق فردی و اجتماعی و مسئول تحقق بخشیدن به عدالت و عهده‏دار وظایف زیر است‏:

 1 - رسیدگی و صدور حکم در مورد تظلمات، تعدیات، شکایات، حل و فصل دعاوی و رفع خصومات و اخذ تصمیم و اقدام لازم در آن قسمت از امور حسبیه، که قانون معین می‌کند.

2 - احیای حقوق عامه و گسترش عدل و آزادیهای مشروع.

3- نظارت بر حسن اجرای قوانین.

 4- کشف جرم و تعقیب مجازات و تعزیر مجرمین و اجرای حدود و مقررات مدون جزایی اسلام.

5- اقدام مناسب برای پیشگیری از وقوع جرم و اصلاح مجرمین.

     و ماده ی 114 آئین دادرسی کیفری عبارت است از:  جلوگیری از فعالیت تمام یا بخشی از امورخدماتی یا تولیدی از قبیل امورتجارتی، کشاورزی، فعالیت کارگاه ها، کارخانه ها و شرکت های تجارتی و تعاونیها و مانند آن ممنوع است مگر در مواردی که حسب قرائن معقول و ادله مثبته، ادامه این فعالیت متضمن ارتکاب اعمال مجرمانه‏ای باشد که مضر به سلامت، مخل امنیت جامعه و یا نظم عمومی باشد که در این صورت، بازپرس مکلف است با اطلاع دادستان، حسب مورد از آن بخش از فعالیت مذکور جلوگیری و ادله یادشده را در تصمیم خود قید کند. این تصمیم ظرف پنج روز پس از ابلاغ قابل اعتراض در دادگاه کیفری است.

     در اینجا قصد ایراد وارد کردن به قوانین را نداریم. هرچند بسته به نگرشمان می توانیم و حتی به عنوان اعضای جامعه مختاریم این کار را هم انجام دهیم ولی در اینجا صرفا روند تفکری آزاد را بر این مساله بر می گزینیم. خوب است در اینجا به دو اصل از فصل 3 قانون اساسی نیز اشاره کنیم:

اصل‏ بیست و سوم: تفتیش‏ عقاید ممنوع‏ است‏ و هیچکس‏ را نمی توان‏ به‏ صرف‏ داشتن‏
عقیده‏ ای‏ مورد تعرض‏ و مؤاخذه‏ قرار داد.

اصل‏ بیست و چهارم: نشریات‏ و مطبوعات‏ در بیان‏ مطالب‏ آزادند مگر آنکه‏ مخل‏ به‏
مبانی‏ اسلام‏ یا حقوق‏ عمومی‏ باشد. تفصیل‏ آن‏ را قانون‏ معین‏ می‏ کند.

      با نگاهی گذرا به دو اصل پیاپی فوق خیلی ساده در میابیم که مطابق قانون اساسی: هر کس می تواند هر عقیده و اعتقادی که می خواهد داشته باشد و با آن زندگی کند ولی به محض اینکه خواست آن را نشر کند و عقیده اش را در معرض عموم قرار دهد؛ یعنی از مطبوعات و نشریات و احتمالا سایر رسانه ها  استفاده کند، زیر نظر چشم های قانون قرار خواهد گرفت، چشم هایی که عینکی به چشم دارند که یک شیشه اش از جنس ایدئولوژی اسلامی و شیشه ی دیگرش از جنس حقوق عمومی مردم است. قطعا روی تعبیری که قانون از ایدئولوژی و حقوق عمومی دارد نیز می توان بحث کرد که از آن می گذریم. موضوع این است که شما نمی توانید هر طور که می خواهید نظرتان را که از عقیده یا اندیشه تان نشات می گیرد آزادانه در جامعه رها کنید؛ حتّی اگر حبس شدن آن عقیده در درونتان مساوی با به چرک نشستن آن باشد!

     آنچه در بند فوق شرحش رفت نگاهی بود که می توان به قانون داشت. اینکه قانون اساسی و بندهایش تعبیری را آزاد می گذارند که اگر کسی که نظرات غیر ایدئولوژیک معروف اسلام، عقیده ای متفاوت و یا حرفی که ممکن است از آن برداشت های مختلف شود، دارد در جامعه لب به سخن بگشاید، به منافع عمومی تجاوز کرده و احتمالا قصد مشوش کردن اذهان عمومی را دارد. همین قابلیت قانون دست سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، اطلاعات سپاه، معاونت فلان جا و بهمان ستاد و غیره و غیره را باز می گذارد تا با برداشت فوق از هر موسسه ای که کارش انتشار اندیشه، طنز، حرف مفت، حرف حق و در یک کلام سخنی که در برهه ای از زمان از نویسنده ای زده شده  است شکایت کند. شکایت روندی قانونی دارد که در هر مملکتی توسط مراجع قضایی پی گیری و اجرایی می شود. در ایران متاسفانه این روند به سرعت و با نهایت شدت و اغلب از آخر شروع می شود. اینکه بلافاصله اعلام جرم می کنیم و در کارها وقفه ایجاد می کنیم، توقیف می کنیم. اینکه بلافاصله می بندیم، می گیریم، می بریم و . . .

     بدون هیچ ادعایی نظرم این است که تا زمانی که اتهام کسی اثبات نشده نباید جلوی کارش را بگیریم. فکر می کنم قانون نیز با تمام قاطعیتش، این موضوع را تایید میکند. ولی در ایران برخورد با هر اتهامی بلافاصله اعلام جرم و اعمال قانون است. هر عقل سلیمی می پذیرد که تصمیم از روی ظن و گمان منطقی نیست، نه برای قانون و نه برای شاکیان! آوردن داستانی نیز شاید خالی از لطف نباشد:

     مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه میرود و مثل دزدی که میخواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ میکند. آنقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند، نزد قاضی برود و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد؛ زنش آن را جابجا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه میرود، حرف میزند و رفتار میکند.

پائولو کوئیلو میگوید: «همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی، معمولا آن چیزی را میبینیم که دوست داریم ببینیم.»

     هرگز نمی خواهم نوشته ام عطر و بوی صرفا سیاسی، صرفا فرهنگی یا صرفا هر چیزی بگیرد! چه ذهن انسان با مجموعه ای از این مفاهیم درگیر است که در سطح جامعه نیز بر یکدیگر اثر می گذارند. مثل همیشه به خودمان برگردیم. وقتی همه چیز اینقدر نسبی است و از هر کلامی می توان هزار و یک برداشت داشت؛ چرا انسان باید شک و شکایت کند؟ اگر قدرت سخن گفتن به همه ی ما داده شده است خب ما نیز سخنمان را بگوییم. چرا مانع کار دیگران می شویم؟ می توانیم اصلا کار خویش را پیش قانون نبریم که ضعفش را به رخمان بکشد. این را تنها با این فرض مطرح می کنم که قانون و اعمال کنندگانش فقط به شکایت یک ارگان به سازمان یک مطبوعات ( یا فرد به فرد) می پردازد و قبل از آن دخالتی نمی کرده و صرفا نقش ناظر را ایفا می کرده است. خلاصه بیایید تلاشمان را بکنیم که نگذاریم در جامعه مان قانون، قانون را توقیف کند.

     سعی می کنم خیلی در این مفاهیم متلاطم شده در جامعه مان شنا نکنم که احتمالا نه شناگر ماهری هستم و نه زیاد دریا دیده ام. صرفا تنی به آب دادم و جست و جویی کردم در جهت یافتن پاسخی و مثل همیشه دریافتم که هرچند پاسخ بسیار شفاف است اما در ایران مثل الماسی است که در آب انداخته ای، از شدت زلالی نمی توان دیدش ولی شاید بشود لمسش کرد.

     یک بار در دفتر نت برداری دوستم، بهنام فلاح، جمله ای را دیدم که همواره در مواقعی این چنین، که در جامعه مان کم هم رخ نمی دهد، از ذهنم می گذرد. با این جمله به این جستارمانندِ بسیار دنباله دار پایان می دهم . . . :

     "آزادی جاییست که فاصله ی میان اندیشیدن و نوشتن، قلم باشد."

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۱:۱۲
آران نصیری

 

     چندی پیش در جلسه ی درس استاد بزرگواری نشسته بودم، در این جلسه دانشجویان رفتارهای غیرمعمول(البته آنگونه که ما غیرمعمولش می پنداریم وگرنه خوابیدن سر کلاس ها، بازی کردن با تلفن همراه هوشششمند موقع تدریس معلم، ترک کلاس برای کشیدن سیگار و جواب دادن به تلفن و صحبت کردن با کنار دستی موقع تدریس استاد به نظر بسیاری در این جامعه و مع الاسف در جامعه ی دانشگاهی به عرفی بی قواره تبدیل شده است) و ناشایستی از خود به نمایش می گذاشتند که نه در شان کلاس بود، نه در شان دانشجو و نه در شان استادی که هفتاد و اندی سال سن دارد و کلامش برای طالب علم کم از گنج نیست. استاد اهل درگیری لفظی با دانشجوها نبود و کلامش نیز به قدری قدرت داشت که با چند جملهه ی مختصر هم دانشجو را متوجه اشتباهش کند هم بقیه را متوجه عمق فاجعه ای که این جامعه گرفتارش است نماید. آن چهه در زیر می آید برداشت من از ماهیت آنچه است که در آن جامعه ی کوچک 50 نفری(که 20 نفرش غایب بودند که پایانن ترم بیایند و جزوه کپی بگیرند و به خیالی نمره ببرند) شاهدش بودم و می دانم ممکن است که در جامعه ی هشتاد میلیونی، سیصد و هجده میلیونی و یا هفت و نیم میلیاردی نیز شاهدش باشم.

     همه ی ما این روزها شاهد رفتارهای موجودی به نام "دونالد ترامپ" در قدرتمند ترین کشور جهان هستیم. پیش تر ها نیز شاهد رفتار شخصی به نام "محمود احمدی نژاد" در مملکت خود بودیم. این دو فرد هرچند شاید تفاوت های بسیار داشته باشند، طبیعتاً مانند هر دو انسانی، شباهت هایی نیز دارند. اولی می خواهد سکان هدایت یک کشور را به دست بگیرد و دومی نیز 8 سال سکان داری کرده است. هر دوی این نفرات نظرات و تفکراتی داشته و دارند که بویشان آدم را خفه می کند. البته اصل حق آزادی عقیده و برابری این اجازه را به ما نمی دهد که به خاطر بو دادن افکار یک نفر او را مورد خطاب قرار دهیم، ما نیز حق داریم فکری را گسترش دهیم که با آن موافقیم و از عطرش خوشمان می آید؛ اما آنچه مهم است اینکه اصلوب عقلی و منطقی مسائلی هستند که در طول زمان تغییر نمی کنند؛ یعنی آنچه که عاقلانه می نماید همواره رنگ و بویی مشخص دارد و هر کسی در درون خویش این را احساس می کند؛ از این احساس نمی توان گریخت. نظرات، جبهه گیری ها و اندیشه های ناآگاهانه، دگم و ناعاقلانه خودشان را دیر یا زود رسوا می کنند، اگر در جامعه ایی  هنوز کسانی باشند که شامه شان کار کند!

     وقتی در ابتدا به رفتار چنین افرادی می نگریم، چنانچه انسانی برخورد نماییم، چون هستند و چون با ما روی این زمین زندگی می کنند نمی توانیم منکر وجودشان شویم و یا از آن ها بدمان بیاید ولی وقتی این اشخاص خواهان جایگاهی در اجتماع هستند، جایگاهی مدیریتی، که خواه ناخواه تصمیماتشان روی جامعه ای که در آن زندگی می کنیم اثر می گذارد، این حق نیز برای ما به وجود می آید که نگران باشیم و ارزش هایی که خود و عده ای بر آن ها استوارند را در خطر ببینیم. باید اجازه داشته باشیم که از نظر خود در برابر بویی که ممکن است سال ها آزارمان بدهد دفاع کنیم.

      جامعه ی ایران حداقل تجربه ی 8 سال زندگی در چنین فضایی را دارد. 8 سالی که در آن، جهانیان به ما نگریستند و گفتند که چه بر سر اندیشمندان و عاقلان این ملت آمده است که نمادشان کسی است که چنین بی پرده و عریان بلاهتش را به نمایش می گذارد و نمایندگی یک کشور را می کند. نمی خواهم از احمدی نژادها انتقاد کنم؛ چون از آنچه به آن خواهمم پرداخت دور می شوم، صرفاً می خواهم در این بخش به این موضوع اشاره کنم،چرا که به کارمان خواهدآمد، که حواسس ما به آن چه مدتی درون آن زندگی می کنیم عادت می کنند، به بوها، صداها، منظره ها و ملموساتی که برای زمانی نسبتاً طولانی پیرامونمانند. گویی کور، کر و کرخت می شویم و بویایی مان هم حساسیتش را از دست می دهد؛ همان طور که بارها این را تجربه کرده ایم زمانی که غذایی در خانه می پزد ولی ما بویش را بعد از مدتی احساس نمی کنیم ولی اگر خود زمانی محیط را ترک کرده به آن برگردیم بوی غذا را حس خواهیم کرد و یا اگر کسی در را بگشاید بیش تر از ما نسبت به عطر آن حساسیت نشان خواهد داد. همین مساله موجب می شود که اشتباهاتی که ما در فضای پیرامونمان به آن ها خو گرفته ایم در نظر کسانی که خارج از این فضا هستند بسیار بزرگ تر نماید. این مساله بود که موجب می شد سال ها سایت ها و نشریه ها و رسانه های خارجی در مورد احمدی نژاد بنویسند و تیتر هایی از سر تعجب بزنند ولی ما بنشینیم و بگوییم: انشالله درست می شود، بگذارید یارانه ها را هدفمند کنند شاید درست شد!!! مساله در مورد آقای ترامپ نیز همینطور است. ملت آمریکا شاید او را به عنوان رییس جمهور و فرمانده کل قوایشان انتخاب کنند، همان گونه که جرج بوش پسر را انتخاب کردند، ولی دنیای خارج از آمریکا و حتی عده ای در درون ایالات متحده هنوز کرخت نشده اند.

     حال چنین اتفاقاتی را در نظر بگیرید. واقعه ای چنین روی می دهد و فردی که با صراحت معیارهای ادب، اخلاق و عقلانیّت را نقض می کند می شود بزرگ مملکتی. خواه ناخواه پس از مدتی فضای کشور بوی افکار این فرد را می گیرد(از این که این همه کیبوردم بو گرفت و فضای وبلاگ بویناک شد عذرخواهی می کنم، نوشته فعلا چنین تمثیلی به خود گرفته، امیدوارم به قول سقراط با کش دادنش کمان تمثیلم نشکند!). هر جامعه ای نیز نسلی در حال بلوغ دارد. بلوغ دوره ای است که تفکر و اندیشه ی فرد شروع به کامل شدن می کند و این تکامل خواه ناخواه متاثر از فضاییست که رشد در آن واقع می شود؛ همچون گیاهی که اگر در تاریکی بروید زرد می شود و اگر در نور خورشید، سبز و یا چون گلی که اگر در لیوانی از رنگ بگذاریش رنگ لیوان را به گلبرگ هایش خواهد گرفت و اگر بگذاری بر ذات خویش ببالد رنگ خود خواهد داشت: سفید، سرخ و یا صورتی! بسیاری از متولدین دهه ی هفتاد که اکنون دانشجویان این مرز و بومند در دوره ی بزرگی به نام احمدی نژاد به این بلوغ رسیده اند. بر هر که نام بزرگ بگذاری و بر مسند امور مملکتی بگماری چه خودش بخواهد چه نه، الگو می شود. فکرش، نگاهش و بو و کاپشنش الگو می شوند و بیش از همه هم برای نسل در حال بلوغ الگو می شوند. فکر نامعقول، نگاه مغرض، بوی ناخوشایند و کاپشن تزویر و ریا و . . .

     در دوره ی بلوغ مجموعه رفتارهایی در فرد شکل می گیرد که معمولاً تا آخر عمر ویژگی های بارز رفتاری اش را شامل می شوند. ترک گفتن و تغییر آن ها نیز بعد از مدتی کار سختی خواهد بود، فرد با آن ها زندگی می کند و از کوزه ی وجودش می تروادشان. کوزه ی وجود بخش بزرگی از نسل احمدی نژاد پر از رفتارهای احمدی نژادی شده است. این تقصیر هیچ یک از این اشخاص نیست که عاداتی پیدا کرده اند که نامعقول می نماید و در نظر اهل تفکر ناشایست، ولی وظیفه هرگز انسان را تنها نمی گذارد. آن که نمی خواهد بیاندیشد آن زمان مشخص ثبات شخصیت را که بگذراند دیگر چاره ای جز کنار آمدن با ناخالصی هایش را ندارد. اربعینی در ماده ای بدبو خوابیده و امکان صاف شدنش فراهم نشده است و خودش نیز بعدا بر پالایش خود همت نکرده است. 

     امید هم چون وظیفه همیشه کنار انسان است. این ماییم که گاه صورتشان را نگاه نمی کنیم و غافل می مانیم. امیدوارم نسل هایی که ناخواسته در محیطی نامطبوع از نظر فکری بلوغ یافته اند با کمک گرفتن از بال های اندیشه، خود آفتاب خود گردند و بر ناصافی ها فایق آیند. اگر روزی نیز ملتی، ترامپی یا ترامپ مانندی(به قول آن بزرگوار، فامیل دور) را به بزرگی خود برگزیدند خدا کمک حال نسل ترامپ هم باشد مثل نسل احمدی نژاد!

      منبع تصویر: بخشی از روجلد هفته نامه ی خبری تحلیلی صدا. دوره ی جدید. شماره­ ی 76. شنبه 31 فروردین ماه 1395

 

    

    

    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۱
آران نصیری

     چشمِ گربه ای! دماغ های سربالا! بدن های پهلوان پنبه ای! چهره های نقاشی شده! گوش الاغی! رژیم های غذایی طاقت فرسا! مکمل ها و هورمون های غیراستاندارد گوناگون و...                                                  

     مواردی ازین ها را همه ی ما در زندگی روزمره مان میبینیم،از جراحی چشم گربه ای در تهران که چشم و دم ابرو ها بالاکشیده می شود و 12میلیون تومان ناقابل خرج دارد، تا رژیم های غذایی سخت که غالبا مبنای پزشکی ندارند وعکس از هایی از شکم سیکس پک در اینستاگرام که با مکمل و هورمون برای مقاصدی به نمایش عموم گذاشته می شود. بلی. . . این ها برشی از جامعه ی امروز ما هستند، نوعی تلاش برای جذاب تر و متمایز تر بودن، برای ارضای حس چشم و هم چشمی و تبدیل شدن به سوژه ای  دلفریب در نظر جنس مخالف، تقویت حس مقبولیت در میان گروه های همسان اجتماعی یا طبقه اجتماعی خود.

     شاید ما، جمع و جامعه ای هستیم که نظام زیبایی شناختی جدیدی را بوجود آورده ایم، دنیای گوشت آلودی ساخته ایم که کارکرد جنسی بدن روز به روز در آن افزایش می یابد، و برسایر کارکرد های جسم مان سایه می اندازد، تناسب اندام در درجه اول برای سلامتی و تندرستی نیست بلکه رقابتی اجتماعی برای کسب حیثیت اجتماعی بیشتر و جنسی تر جلوه دادن اندام است. چهره و صورت به این دلیل که در کشور ما امکان نمایانگری و عریانی بیشتری دارد، به جولانگاهی برای جرح و تعدیل و دستکاری بدل گشته است به صورتی که دختران کم سن وسال بیشتری با چهره هایی که شبیه بوم نقاشی اند در خیابان ها به چشم می خورند.(آمار های غیر رسمی از حدود 100تا200هزار عمل جراحی زیبایی بینی و هفتمین کشور مصرف کننده مواد آرایشی در جهان حکایت دارند).

     طبقه اجتماعی به بخشی از جامعه اطلاق می شود که به لحاظ داشتن ارزش های مشترک،  منزلت اجتماعی معین، فعالیت های دسته جمعی، میزان ثروت و نیز آداب معاشرت، با دیگر بخش های همان جامعه متفاوت باشد. معمولا سه شاخص درآمد، شغل و میزان تحصیلات در کشور های توسعه یافته به عنوان شاخصه تعیین طبقه اجتماعی بکار می روند(در کنار مذهب، نژاد، ملیت، جنس، محل سکونت و پیشینه خانوادگی) طبقات برای مشخص کردن خود وتمایز خود از طبقه دیگر، از نماد های منزلتی مانندخودرو، جواهرات و املاک و ساعت های گران قیمت استفاده می کردند. شاید نماد منزلتی جامعه کنونی ما بدن و کالبد انسانی است. دیگر پوست نه به عنوان یک هستی مادی که ارگان های داخلی را در برمی گیرد، بلکه(کالبد جسمانی) به عنوان نمادی که در صدد تثبیت قدرت و شان و منزلت است شناخته می شود.

     افرادی که از خلال بدن، با بدن و به بدن فکر می کنند، روز به روز سپهر اجتماعی ایران را پر می کنند، بدن و روکش پوست از آن ماست، انقباضش با رژیم های لاغری و جراحی های سخت و انبساطش با افزودن غیر عادی حجم عضلات و ورزش های سنگین، استثمار خودمان است، با خودمان مهربان باشیم؛ مسالمت آمیز برخورد کنیم و قبل از آنکه دوستمان بدارند، خودمان را دوست داشته باشیم. شاید بد نباشد چشم هایمان را هم بشوییم، در پایان جمله اسکار وایلد به ذهنم رسید: "ما در عصری زندگی میکنیم که ضروریات زندگی مان، چیزهای غیر ضروری هستند."

     پ.ن: برخی از کلمات و ایده های این متن به صورت مستقیم یا غیر مستقیم از آرمان شهرکی جامعه شناس باسواد  کشورمان گرفته شده است.

 

     چشمِ گربه ای! دماغ های سربالا! بدن های پهلوان پنبه ای! چهره های نقاشی شده! گوش الاغی! رژیم های غذایی طاقت فرسا! مکمل ها و هورمون های غیراستاندارد گوناگون و...                                                  

     مواردی ازین ها را همه ی ما در زندگی روزمره مان میبینیم،از جراحی چشم گربه ای در تهران که چشم و دم ابرو ها بالاکشیده می شود و 12میلیون تومان ناقابل خرج دارد، تا رژیم های غذایی سخت که غالبا مبنای پزشکی ندارند وعکس از هایی از شکم سیکس پک در اینستاگرام که با مکمل و هورمون برای مقاصدی به نمایش عموم گذاشته می شود. بلی. . . این ها برشی از جامعه ی امروز ما هستند، نوعی تلاش برای جذاب تر و متمایز تر بودن، برای ارضای حس چشم و هم چشمی و تبدیل شدن به سوژه ای  دلفریب در نظر جنس مخالف، تقویت حس مقبولیت در میان گروه های همسان اجتماعی یا طبقه اجتماعی خود.

     شاید ما، جمع و جامعه ای هستیم که نظام زیبایی شناختی جدیدی را بوجود آورده ایم، دنیای گوشت آلودی ساخته ایم که کارکرد جنسی بدن روز به روز در آن افزایش می یابد، و برسایر کارکرد های جسم مان سایه می اندازد، تناسب اندام در درجه اول برای سلامتی و تندرستی نیست بلکه رقابتی اجتماعی برای کسب حیثیت اجتماعی بیشتر و جنسی تر جلوه دادن اندام است. چهره و صورت به این دلیل که در کشور ما امکان نمایانگری و عریانی بیشتری دارد، به جولانگاهی برای جرح و تعدیل و دستکاری بدل گشته است به صورتی که دختران کم سن وسال بیشتری با چهره هایی که شبیه بوم نقاشی اند در خیابان ها به چشم می خورند.(آمار های غیر رسمی از حدود 100تا200هزار عمل جراحی زیبایی بینی و هفتمین کشور مصرف کننده مواد آرایشی در جهان حکایت دارند).

     طبقه اجتماعی به بخشی از جامعه اطلاق می شود که به لحاظ داشتن ارزش های مشترک،  منزلت اجتماعی معین، فعالیت های دسته جمعی، میزان ثروت و نیز آداب معاشرت، با دیگر بخش های همان جامعه متفاوت باشد. معمولا سه شاخص درآمد، شغل و میزان تحصیلات در کشور های توسعه یافته به عنوان شاخصه تعیین طبقه اجتماعی بکار می روند(در کنار مذهب، نژاد، ملیت، جنس، محل سکونت و پیشینه خانوادگی) طبقات برای مشخص کردن خود وتمایز خود از طبقه دیگر، از نماد های منزلتی مانندخودرو، جواهرات و املاک و ساعت های گران قیمت استفاده می کردند. شاید نماد منزلتی جامعه کنونی ما بدن و کالبد انسانی است. دیگر پوست نه به عنوان یک هستی مادی که ارگان های داخلی را در برمی گیرد، بلکه(کالبد جسمانی) به عنوان نمادی که در صدد تثبیت قدرت و شان و منزلت است شناخته می شود.

     افرادی که از خلال بدن، با بدن و به بدن فکر می کنند، روز به روز سپهر اجتماعی ایران را پر می کنند، بدن و روکش پوست از آن ماست، انقباضش با رژیم های لاغری و جراحی های سخت و انبساطش با افزودن غیر عادی حجم عضلات و ورزش های سنگین، استثمار خودمان است، با خودمان مهربان باشیم؛ مسالمت آمیز برخورد کنیم و قبل از آنکه دوستمان بدارند، خودمان را دوست داشته باشیم. شاید بد نباشد چشم هایمان را هم بشوییم، در پایان جمله اسکار وایلد به ذهنم رسید: "ما در عصری زندگی میکنیم که ضروریات زندگی مان، چیزهای غیر ضروری هستند."

     پ.ن: برخی از کلمات و ایده های این متن به صورت مستقیم یا غیر مستقیم از آرمان شهرکی جامعه شناس باسواد  کشورمان گرفته شده است.

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۵
بهنام فلاح

       توی خیابان های شهر که راه می روی چشمت به خانه های یک طبقه تا چن طبقه ای می افتد که روی سردرشان عباراتی مانند: "گزینه برتر"، "اندیشه برتر"، "نخبگان"، "نخبگان برتر"، "نخبه پروران"و . . . می افتد. نزدیک تر که می روی میبینی نه یک سردر که چند سردر است و مجموعه ی این سردر ها اشاره دارند به یک دبیرستانی که عصرها در روزهای فرد آموزشگاه کنکور است و روزهای زوج آموزشگاه زبان و روزهای تعطیل هم نماینده ی برگزاری آزمون های هماهنگ موسسه ی دیگری است. کاری به اینجاهایش ندارم که خودش نوشته ی دیگری می طلبد. اینکه چرا یک خانه ی دونبش شده مدرسه و آموزشگاه و مگر این فضا دارای استانداردهای آیین نامه ای هست برای یک که نه، چند مکان آموزشی و آیا ما اصلاً آیین نامه ی درست حسابی در این زمینه داریم یا نه؟! و آیا هدف از اینکه حمام زیرزمین یک خانه ی کلنگی را کلاس کرده اند این بوده که سرداب های نموری را که بوعلی سینا در زندان درشان کتاب نوشته را تداعی کنند برای دانش آموزان که الگو بگیرند؟! و چرا آموزش و پرورش اینقدر بی سرو سامان شده که مدرسه های دولتی زمین هایشان را می فروشند و به جایش موسسات غیردولتی و هزار و یک انتشاراتیِ بی خود، شده اند سردمدار آموزش و از صدا و سیما گرفته تا دم در خانه تان شده محل تبلیغاتشان؟ این ها بحث این نوشته نیستند. هرچند شاید ریشه ای تر باشند ولی اگر در مورد آن ها هم صحبت کنیم باز به خودمان خواهیم رسید؛ یعنی مقصد تمامی نوشته هایمان.

     موضوعمان برتری طلبی است. رقابت هایی بی معنی که ناشی از گم کردن سوراخ دعا هستند. این روزها همه ی افراد جامعه پس از تولد و از وقتی مفهوم "دیگری" را در میابند باید بهتر بودن از او را نیز بفهمند. باید و باید بدانند که اگر کس دیگری هست، حتماً بهتر از او باشند؛ بهترین و دیگر هیچ! در خونشان فقط برتری جریان یابد و اگر توجه اطرافیان به کس دیگری جلب شد در بدنشان حسد ترشح شود. مفاهیمی فاشیستی باز هم در اثر بی توجهی ما وارد جامعه شده است و با سرعت دارد رشد می کند.

     معنای آموزش، درک و مفهوم و دردِ در پی شان بودن، پشت انبوهی از تست ها، کلاس ها، جزوه ها و کتاب های تکراری و آزمون های رنگارنگ پنهان شده است. چرا؟ چون بخش دوم، آن خصلتی از انسان را نشانه گرفته است که از نظر روانشناختی بیش تر جلب نظرش را کرده و بیش تر ارضایش می نماید. لذت از تشویق شدن و در چشم بودن؛ بهترین بودن. متخصصان تربیت می گویند:" برای آموختن چیزی به کودکتان گاه از تشویق و تنبیه بهره ببرید؛ چرا که به او خواهد آموخت که کار نیک پاداش خواهد داشت و کار بد کیفر، ولی هرگز آنقدر از این روش استفاده نکنید که او را وابسته ی تشویق و خوار تنبیه نمایید. اوّلی او را خودخواه و متکبر می کند به طوری که در قبال انجام کوچکترین کارها دنبال جایزه می گردند و دومی موجب می شود ترسو بار بیاید." همین مساله ی ساده و ابتدایی است که سال هاست نطفه بسته و اکنون به اژدهایی فرهنگ خوار تبدیل گشته است. از طرفی مفهوم آموزش ناب، دریافتن و فهمیدن از آنجایی که مانند گنج است همواره نهفته می ماند ولی اگر چشمانمان را خوب بازکنیم حتماً چند سکه اش نیز به ما خواهد رسید. متاسفانه عادت کرده ایم راه هایی را دنبال کنیم که راحت تر به نظرمان می رسند ولی ما را به سکه هایی پلاستیکی خواهند رساند که شاید درخشش بیش تری نیز داشته باشند و وای از روزی که به جنسشان پی ببریم. مثل همان روزی خواهد بود که دانشجوی بهترین دانشگاه کشورمان مشروط می شود یا دست به خودکشی می زند. همه او را بهترین می دانستند. رتبه ی کنکورش چشم فامیل و همسایه ها را درآورده بود و مادر و پدرش عکسش را جای جای خانه چسبانده بودند و به وجودش افتخار می کردند، ولی حالا خط سیاهی باید دور قاب ها بکشند! آنچه از توجه مان دور می ماند، همانی است که خودمان نخواسته ایم رویش را ببینیم، راهی که شاید کمی سخت تر بود ولی لذتش حقیقی و نتیجه اش حقیقی تر است.

     چه چیز وحشتناک تر است؟ اینکه مدام موسسات تشویق کننده به صراط سهل مثل قارچ زیاد می شوند و از چپ و راست برق از سر والدین می پرانند. جامعه ای که هر لحظه دارد از درون گسیخته می شود و اعضایش نسبت به هم حس برتری طلبی دارند. جسمی که ظاهرش شاید چیزی نشان ندهد ولی از درون در حال انبساط و گسیختگی ست. همه ی ما تشنه ی بهترین بودنیم. هرگز نیاندیشیده ایم که آنچه فقط برای خودمان می خواهیم یک مفهوم است و مفهوم در قالب سلطه نمی گنجد. خوانی گسترده شده و همه مان از آن به قدر وسعمان بهره خواهیم برد و هر کداممان که بخواهد سفره را تماما مال خود کند عمرش را تلف می کند و دیگران را نیز معذب. والدین به این می اندیشند که چه کار کنند فرزند دلبندشان همه ی ریاضی، همه ی فیزیک و همه ی چیزها را بداند، طوری که پسر یا دختر همسایه ندانسته باشد. حس همکاری در چنین جامعه ای نفله می شود؛ نمود هم پیدا می کند؛ مثلا ایران همیشه در ورزش های انفرادی  مدعی بوده و حرف هایی برای گفتن داشته ولی چرا ما سی و اندی سال است که یک تیم فوتبال المپیک نتوانسته ایم تحویل بدهیم؟ یا چرا وقتی می خواهیم در خیابان ها و جاده هایمان با اتومبیل و آن هم در روزهای به اصطلاح شاد عید نوروز تردد کنیم بیش تر از آمار حرکت های تروریستی و جنگ ها کشته می دهیم؟ شاید یکی از دلیل هایش این باشد که تمام جاده و خیابان را برای خودمان می خواهیم. تعامل و همکاری با یکدیگر را بلد نیستیم و رانندگی را یک حرکت اجتماعی نمی دانیم. داخل اتومبیل هایمان را نیز مامنی مطمئن می پنداریم که می توانیم از درونش به همشهری ها و هموطنان یا حداقل به کسانی که در کنارمان دارند عملی یکسان انجام می دهند، فحش و ناسزا بدهیم و صدایمان را بلند کنیم و اگر از پشت فرمان پیاده شدیم گاه سر تصادفی ساده قتل غیر عمد نیز انجام بدهیم(توجه کنید که آمار قتل های غیرعمد بر سر دعواهای خیابانی و کنار جاده ای در ایران چیزی نزدیک به فاجعه است، این موضوع می تواند در مقالاتی مانند "خشونت فروخفته ی اجتماعی در ایران" تحقیقق شود). با این اوصاف توجه کنید که همان افراد از اتومبیل هایشان پیاده می شوند و بدون همچنین حرکاتی و کاملاًً محترمانه در پیاده روها از کنارتان می گذرند و در رستوران ها در جوارتان ناهار و شام میل می کنند(می توانید تصور کنید کسی ناگهان در پیاده رو برایتان شاخ و شانه بکشد و یا فحش رکیکی را وقتی دارید در رستورانی شام میل می کنید نثارتان کند؟)

     نتیجه چه شده است؟ نتیجه ی این همه علاقه به نخبه بودن، یک بودن، نابغه بودن چه شده؟ روز به روز بیش از پیش از یکدیگر جدا می شویم. افق های روشن اندیشه را با دستان خودمان تیره و تار می نماییم تا از نظر بقیه نادیده بمانند و بلندگو به دست راه هایی را تبلیغ می کنیم که نجاتی در آن ها نیست. شاید جزایری موسمی باشند ولی زیر آب رفتنشان دیر یا زود حتمی است. باید دانست که زمانی می توان پیشرفت کرد که هرکس معانی واقعی(منظور از این معانی و مفاهیم واقعی برای ما،به اقتضای جامعه ی کنونی مان، آن چیزهایی است که معمولاً نادیده شان می گیریم. فرض کنید قوانین راهنمایی و رانندگی، ریاضیات، علوم انسانی و . . . ) را با ارزش بشمارد، به درکی قاطع از آن ها نایل شود یا تلاشی در آن جهت نماید و به هم نوعانش نیز کمک کند و در نهایت سعی کند که آن مفهوم را غنا بخشیده و یا ترویج کند. در این صورت دیگر بهتر و بهترین معنا ندارد بلکه آنچه از تلاشی همگانی باقی می ماند بهتر و بهتر خواهد شد. بیایید از جامعه مان میراث تغییرات و بهبود را به جا بگذاریم نه افرادی را که خودخواهانه عمر اندکشان را صرف عالی تر شدن می کنند.

توصیه می کنم در صورت علاقه نوشته ی شناگرانِ دریاندیده را نیز از بهنام فلاح در همین وبلاگ مطالعه فرمایید.

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۴۶
آران نصیری

(چند قطره طنز نیز آمیخته ام به کلام ولی متن را در آن نخوابانده ام که صفرا و مشکلات گوارشی بیاورد)

     در ابتدا از حضرت مولانا عذرخواهی می کنم که مجبور شدم بعد هشتصد سال، شاه بیتشان را اینگونه مثل نسخه های کپی و ایرانی پراید کم کیفیت کرده و با آن تیتر بزنم. چه کنم؟ عشق ها هم این روزها در ایران شده اند مثل پراید؛ نه کیفیت دارند، نه لذت رانندگی به آدم القا می کنند، اغلب بیمه بدنه و شخص ثالث هم ندارند؛ به جایش فقط می روند، و وسط ده کوره ای رهایت می کنند!

     راستش آنچه که ترغیبم نمود تا در این مورد کیبورد فرسایی کنم، دیدن پست های عده ای از دوستان و عزیزان در فیسبوک و اینستاگرام بود. بگذارید طبق روال ذیلاً کمی مقدمه ببافم تا برسم به جریان اصلی متن.

     در مورد ماهیت وجودی عشق، نه در ظرفیت این نوشته است و نه من در حدی هستم که بخواهم توضیحات تخصصی بدهم. فقط میدانیم که پدیده ای است که هست و بنی بشر از ازل، چپ و راست و به دلایل گوناگونی(که شاید برای خود هرفرد فقط بامعنا بیایند) گرفتارش می شود. به قول شیخ بزرگوار، سعدی: "عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود/هرکه از این داغ بر چهره نشانی دارد"

     و در مورد ماهیت وجودی فضاهای اجتماعی مجازی هم می توان رفت و خِر عزیزانی مثل جناب زاکربرگ را گرفت و ازیشان به عنوان نمونه ی بارز بنیانگذاران شبکه های اجتماعی مجازی سوال کرد. ما به عنوان استفاده کننده ی اغلب صرف، می توانیم بگوییم این ابزار نیز وجود دارد و مورد استفاده ی اغلب افرادی که به تلفن همراهی با قابلیت دخول به نت و وب دسترسی دارند، قرار می گیرد.

     آن زمان های دور،اینجا ایران را می گویم، بیش تر مردم نظراتشان را در مورد خیلی چیزها برای خودشان نگه می داشتند و مخاطبانشان بیش تر به بقّال محل و در و همسایه و جمع فامیل و دوستان خلاصه می شد. آن عده ی قلیلِ اهل قلم و اندیشه هم گاه برای نشر افکارشان از نوشتن در کتاب ها و مجلات و روزنامه ها بهره می بردند و توسط عده ای، کم تر قلیل، خوانده می شدند. ولی این روزها با وجود اینستاگرام و فیسبوک و تلگرام و وبلاگ و وبسایت و غیره و غیره مردم همان دم که بر ذهن و چشم و گوش مبارکشان مساله ای خطور می کند یا چیزی نازل می شود دست به پست می شوند و جماعتی را از آن مطلع می سازند. خودتان این قسمتش را تجربه کرده اید و طیف گسترده ای از پست های مربوط به اوف شدن انگشت شست پا گرفته تا شام  پنجشنبه شب با رفقا از زیر سرانگشتانتان گذر کرده است!!!

     خوب حالا عزیزی می آید دل به کمان ابرویی(یا هم تتو ابرویی) کافر کیش می سپارد . . . تمام شد. به هرکدام از صفحات مجازی که سر می زنی ایشان بزمی به راه انداخته اند و چپ و راست از فواید عشق بر قلب و عروق و سخنان نویسنده ی فقید کلمبیایی،مارکز، در مورد عشق جوانی و شورهایش پست می گذارند. گاه پا را فراتر گذاشته عکس هایی دست در دست معشوق اغلب در کافه کلاسیکی، پلاک 7ئی، دربندی پست می کنند و زیرش عبارت "عشقم، نفسم، عمرم" را با تبدیل ش و س به ج با کلی اموجی بوس و چشمک و تگ معشوق به عنوان کپشن و گاه به طرزی حرفه ای هشتگ هم می زنند که دنیا بداند این عشق دارد با قساوتی بیش تر ازقلب تیره و تار اعضای داعش سر عاشق ما را می برد! ما هم خوب لایک می کنیم و می گذریم و حجم اینترنت رفته را صدقه سر عشق نوپایشان کرده برایشان آرزوی خوشبختی می کنیم. گاهی آن زیر که شصت-هفتاد تا عبارت "عشقتان پایدار داداشم/عجیجم،بوچ بوچ(که البته اغلب معلوم نیست عاشق را بوسیده اند یا معشوق را :|)کامنت کرده اند، ما هم یک قلبی و نشانه هایی مبنی بر ارادتمان بر دوستمان(که گاهی فقط فین فین کردن های باهممان در دوران ابتدایی را به یاد داریم و جدیداً در فضای مجازی یافته ایم همدیگر را(الان این ینی ما خیلی خوبیم و آنکه با ما بیفتد از این جلف بازی ها در نمی آورد مثلاً!!!؟؟؟)) میگذاریم.

      3 الی 9 ماه بعد،در خوشبینانه ترین حالت، بعد از پایان ترم ها که دوران رهایی از افسردگی ما است. دوران افسردگی عزیزانمان شروع می شود. ناگهان هرچه پست کرده بودند را به باد قلّاشی می دهند و صفحه های سیاه و سفید و دود سیگار و تیغ روی رگ میشود آنچه ما باید از پشت صفحات نمایش حداقل 4 اینچی مان تماشا کنیم و گاه لاجرم دوبار بزنیم روی صفحه که نگویند در شادی مان بود و در غممان نیست و اگر فردا روزی دم در دانشگاه دیدمان سلاممان با نگاهشان که نه، با کلامشان پاسخ بگیرد.

     حالت غریب دیگری هم هست که زیاد به آن نمی پردازم و همین طور مختصر بیانش می کنم. قومی هم هستند که فقط بی خودی رگ می زنند. یعنی بزمی نبوده از اوّل و از وقتی فالوشان کردیم و پیشنهاد دوستی داده ایم و گرفته ایم فقط ناله ی فراق و نبود یار داشته اند. بررسی دلایل این مورد بماند برای مجالی یا شاید نوشته ای از نویسنده ای دیگر!

     غرض از این همه شعر و غزل گفتن رسیدن به این سوال بود که: برادر من/خواهرمن،‌ دوست عزیز، دل جنابعالی مگر کاروانسرای عباسی است که زمانی جماعتی در آن می آمدند و می رفتند و روزشان را شب می کردند و اکنون شده تماشاخانه ی جماعتی دیگر؟!

     گفتم که ما همه گم شده ی عشق هستیم و خواهیم بود ولی آیا لازم است ماجراها و شکست هایمان را و آن چه بر دلمان می گذرد را در معرض نمایش عموم بگذاریم؟ دل انسان آخرین نقطه ای است که ممکن است در معرض دید دیگران، آن هم نه هر دیگرانی،و آن هم نه همه اش(احتمالاً دردها و زخم هایش) قرار بگیرد. حالا هی سفره ی دل خود را بریزید جلوی زمین و زمان تا ببینید چه می شود.

     بهترین کاربرد صفحات اجتماعی مجازی رد و بدل افکار و نظرات است؛ نگرش ها و دیدگاه ها و تبادل اطلاعاتی که این دنیا را بهتر از آنی بکند که هست. مسائل معنوی ذاتی جداگانه دارند و هرگز در قالب هایی سطحی قابل بیان نخواهند بود.

     بیش تر از این اگر بخواهم بگویم نوشته ام رنگ نصیحت به خود می گیرد؛ چه هدف ما در اینجا بیش تر طرح و سوال و آزاد گویی در مورد بعضی مسائلی ست که گاه ذهنمان را درگیر می کند. فقط این را نگفته نگذارم که هر چیزی اگر عمق یابد از طول و عرضش کاسته می شود، چه هرکه عقلش کامل تر قولش مجیزتر. عشق هم همینطور است. سخن و عکس و پست پاسخگوی جواب های ما در این زمینه ها نیستند. از فضاهای مجازی در حد ظرفیتشان استفاده بکنیم؛ چرا که گنجایش بیش تر از آن را ندارند.

    

    

    

    

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۱
آران نصیری

    

     شنبه ی پیش رو(اگر امروز را 21ام بدانیم) 22 اسفند ماه است. سلف غذاخوری دانشجویان دانشگاه تبریز فقط تا این روز غذا رزرو می کند. استادها و دانشجویان این هفته(یعنی از 15ام تا 22ام) سست بودند و عدّه ای نیز هنوز هفته بهه پایان نرسیده برخی کلاس ها را زمین زدند و اینطور که معلوم است هفته ی آینده هیچ کلاسی تشکیل نخواهد شد. اینن درحالی است که از هیچ جای تقویم آموزشی نیمسال دوم یک هفته کاسته نشده است. این یعنی هفته ای که دانشجوی ایرانی به دانشگاه نمی رود جزو ساعات تدریس استاد و ساعات تحصیل دانشجو محسوب می گردد.

     سری به ادارات هم که می زنیم بیش تر از دغدغه ی ارباب رجوع، نامه ها و درخواست های مرخصی زودتر از موعد است که رد و بدل می شود و روی بورس است. هیچ جای تقویم های اداری نوشته نشده است که روند خدمت رسانی در روزهای نزدیک اعیاد تعطیل و یا کند شود.

     کوچولوهای دوست داشتنی صدا و سیما هم بعد از اینکه با پلیس و همراه پلیس بودن آشنا شدند، پدر و مادرانشان از مدرسه مجوز ترخیص زودتر از موعدشان را می گیرند و بساط دردر را به راه می اندازند.

     مصداق های بسیار دیگری را نیز از این شتاب زدگی در جهت باز کردن بندها و زنجیر های علم و دانش و کار و خدمت از زندگی افراد و مجال کشیدن نفسی راحت و آزاد می توان یافت و همچون پاراگراف های فوق نام برد!!!!! ولی همین چند سطر کافی است که به فکر بیافتیم که واقعا چرا؟ چرا در ایران همه می خواهند از آن لحظه ای که در آن هستند فرار کنند؟ چرا اکنون مهم نیست؟ چرا اکنون همیشه برای افراد این جامعه زاید است و توفیق و بهروزی همواره در ظرف زمانی است که قرار است بیاید؟

     تعطیلات لازم است. بودن در کنار خانواده و دوستان و کسانی که آراممان می کنند لازم تر. ولی نفس راحت الزاماً داخل هیچ کدام از این ها منتظر ننشسته است که داخل ریه های ما کشیده شود. نفس راحت همین جا باید فراهم شود. همین الان پشت نیمکت های دانشگاه، جلوی تخته سیاه(این روزها وایت برد شاید!)، پشت میز اداره، در خیابان و . . . 

     اگر اکنون وظایفی مانند خواندن چند صفحه کتاب(این شاید خوش بینانه ترین حالتش باشد که دانشجو کتاب به دست بگیرد و با علاقه بخواند و کشف کند و بیاندیشد، در دانشگاه ها بیش تر علاقه به جزوه های دستنویس و گاه کپی جزوه ی دانشجوی مردود ترم قبل است)، تدریس چند سرفصل، راه انداختن کار چند انسان و امضا کردن چند برگه، برایمان بی معنی بیایند، چطور ممکن است دریا و شمال و آنتالیا و خوابیدن تا لنگ ظهر در روزهای عید سرشار از معنی باشند؟

     چرا هرگز نمی خواهیم رودر رو شویم با آنچه هر روز بر مشکلاتمان می افزاید. چرا روراستی اینقدر سخت می نمایدمان؟ تعطیل کردن کلاس و زمین زدن وظیفه را به چه دلیلی بر خود حق می دانیم و اگر کسی بر قاعده برخورد کند انسان آنرمال و تُخسی محسوب می شود؟ به نظر من همه اش از همان نخواستن اکنونمان حاصل می شود. در کلاس هایمان نه استاد روی دیدن دانشجو را دارد و عشق به تدریس و بیان مطالبی، گاه واقعا وقت گیر، در حوصله اش می گنجد و نه آن که اسمش دانشجوست، حرارت جویندگان و پویندگان دانش را دارد.

     کسی را می شناسم که می گفت ایرانی ها مبتلا به بیماری خاصی شده اند که هنوز هیچ نامی برایش پیدا نشده. آن ها دلخورده از گذشته، دلبریده از اکنون و دلزده از فردایشان هستند. فضایی مه آلود اطراف اذهانشان را گرفته و نمی گذارد شفاف بیاندیشند.

     مساله ای که به آن اشاره می کنم گستردگی بسیاری دارد و می تواند از منظر های مختلف مورد بحث قرار گیرد. هدف از این خُرد-نوشته ها بیش از هرچیز این است که سوال و دغدغه ایجاد کند و ما را وادارد که بیاندیشیم در مورد مسائلی که به آن ها خو گرفته ایم و عادت کرده ایم ولی به عواقبش بی توجه ایم. اکنون برای ما عادّی است که هر کسی نزدیک اعیاد و تعطیلی ها و آخر هفته ها به فکر برنامه ریزی باشد برای تعطیلاتش و کم تر به کارش بیاندیشد. دلایلی را هم که هرشخصی برای کم کاری بیاورد کمابیش برای ما مقبول جلوه می کند، ولی آیا باید اینگونه باشد؟ اگر چنین است هم ما وو هم آن فرد که چنین دلایلی می آورد در فهم مغوله ی کار و تفریح دچار مشکلیم.

     شتاب زدگی ما برای زودرس کردن تعطیلات و بهانه هایی برای پیچاندن کلاس و اداره و کار نشانگر مشکلی است از نظر فرهنگی عمیق! مساله ای اصلی نیست ولی نمودی است از آسیب ها و مسائلی به مراتب مهم تر. ما را چه شده است که اثبات مسائل و قضایا سر کلاس های درس برایمان سخنان بی معنی و بی دلیل جلوه می کند؟ چرا قوانین و مقررات چیزهایی هستند برای دور زدن؟ چرا حقوق اداره هرگز کافی نیست و چرا برای جبران آن باید کار ما کم و یا چشم ما پی جیب ارباب رجوع باشد؟

     وقت آن است که اندکی به خودمان بیاییم. به اصل مشکل بنگریم و از دلیل تراشی ها و گریزهای بی معنی بپرهیزیم. چراکه بعد از همه ی این گریز ها باز هم سر کار اصلی مان بازخواهیم گشت و باز به دنبال تعطیلاتی، عیدی، وفاتی خواهیم گشت که بگریزیم ولی چرا گریز؟ همواره رویارویی با حقیقت(به خلاف برخی واقعیت ها) برای نفس کاهلمان دشوار خواهد نمود ولی باید به یاد داشت که:"گاه آنچه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است؛ چراکه تنها حقیقت است که رهایی می بخشد."

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۷
آران نصیری

    



     آن جایی که صحبت کم می شود، نوشته کافی است. 

     نه اوّلین، ولی از منظر اجتماعی، اساسی ترین وسیله ی برقراری ارتباط ما انسان ها با یکدیگر زبان است. این ابزار قدرتمند به دو طریق مورد استفاده ی ما قرار می گیرد: 1. از طریق صحبت کردن و ایجاد اصواتی معنا دار و 2. روی کاغذ آوردن افکارمان و به عبارتی نوشتن آن ها. در هر دو ی این اعمال ما نخست می اندیشیم و سپس با استفاده از زبانمان یا قلممان اندیشه مان را مستقیم، از طریق اصوات معنادار، یا غیر مستقیم(با واسطه)، از طریق نوشته، به اذهان مخاطبانمان منتقل می کنیم. این خلاصه ای است از سیستم برقراری ارتباط میان ما از طریق زبان. البته در اینجا قصد آن را ندارم که بحث را در باب زبان را بگشایم؛ چرا که همانا زبان، موضوعی گسترده است و بحث در باب آن نیز هدف این خُرد-نوشته ی فرهنگی نیست.

     با مقدمه ی فوق در اینجا می خواهم ابتدا مختصراً به تفاوت دو روش انتقال افکار از طریق زبان بپردازم و این تفاوت را در جامعه ی خودمان مورد بررسی جزئی قرار داده و سپس اندکی از فواید نوشتن در جامعه ی ایرانی بگویم. البته این نوشته تنها اندیشه ای است در باب اینکه " چرا نوشتن می تواند به جامعه ی ایران و در معنایی خاص به خود افراد جامعه مان کمک کند؟" و در حقیقت کاربردی است از مفاهیمی مانند زبان، خواندن، نوشتن و از همه مهم تر اندیشیدن برای کمک به خویشتن خویش. در نتیجه موضوع، خود نوشتن و فواید آن نیست. مساله این است که این نمود زبانی از نظر من چه تفاوتی با صحبت کردن دارد و چرا می تواند گاه موثرتر از آن عمل کند و اثر بگذارد.

     یکی از تفاوت های این دو روش، یعنی صحبت کردن و نوشتن، در میزان زمان و اندیشه ای است که در پس آن هاست. هنگام صحبت کردن مقصود ما این است که به سرعت جان کلام را بیان کنیم و مفاهیم مورد نظرمان را درر محدوده ای زمانی به مخاطب یا مخاطبانمان منتقل کنیم. اینکه تا چه حد دقیق و کامل این کار را انجام دهیم به قدرت تفکر و اندیشه و تسلطمان بر موضوع مورد نظر بستگی دارد. حال آنکه هنگام نوشتن روند اندیشیدن ما به گونه ای دیگر است. پروژه ای است که مدام روی آن حرکت می کنیم و مانور می دهیم تا به بهترین شکل منظورمان را بیان کنیم. در نوشته ی خویش بالا و پایین می رویم. مطالب را بارها سامان دهی می کنیم و در حد توانمان بهترین کلماتی را که می توانند مفاهیم مد نظرمان را منتقل کنند را انتخاب می کنیم. نوشتن مانند مقطع زدن به جریان افکارمان است. جزئی از این جهان را انتخاب می کنیم و در موردش می اندیشیم و افکارمان را با نوشتن ثبت می کنیم؛ سپس به نوشته هایمان می نگریم و دوباره به آن ها می اندیشیم. سعی و خطا می کنیم، صاف تر و صریح ترشان می کنیم و سرانجام یا در دفترمان می مانند یا منتشر می شوند تا خوانده شوند و ارتباط برقرار کنند. در این معنی ما به برقراری ارتباط از افقی فراتر از "دیگری" نیز نگاهه کردیم؛ یعنی نوشتن ابزاری برای برقراری ارتباط با خویشتن. این همان چیزی است که در هر لحظه اتفاق می افتد. ما دائماً به زبانی با خویش در حال اندیشه ایم و حال همان اندیشه را نمودی بیرونی می  دهیم.

     اتفاقی که در اینجا می افتد مشخص است. ما هنگام نوشتن صحیح تر نیز می اندیشیم. اجازه بدهید بهتر بگویم: شفاف تر می اندیشیم؛ یعنی مطلوب خویش را، خواه منطقی اندیشیده باشیم و خواه غیر منطقی، به بهترین شکلی که در نظرر خویش متصوریم بیان داشته ایم. کاری به درست اندیشیدن و معیارهایش ندارم. آنکه می اندیشد، هنگام نوشتن زمان بیشش تری برای بیان شفاف اندیشه اش دارد نسبت به زمانی که در مورد آن سخن می گوید.

     تفاوت دیگر گستره­ ی مخاطبان و موقعیت ارتباط برقرار کردن آن ها با مطلب بیان شده از سوی ماست. اندیشیدن به موضوعات مختلف و نوشتن درباره ی آن ها این فرصت را به ما می دهد که مخاطب خود را بیابیم. در حالی که ما با معدود افرادی در طول روز صحبت می کنیم که واقعاً هم­اندیش ما هستند و به موضوعاتی که ما بهشان فکر می­کنیم علاقه­ مندند. از طرفی شما هرگز با همکار یا هم­کلاسیتان در مورد مسائل عمیق و دغدغه های فکری و انسانیتان، در صورت وجود، سخن نمی­گویید و کم­تر احتمال می­دهید که حتی اگر باب سخن را بگشایید مورد توجه ایشان قرار گیرید. پس چه خوب است که ما انسان­ها در تنهایی خویش اندیشه­ هامان را،فارغ بالانه، سامان ببخشیم و بنویسیمشان و گاه نشرشان دهیم تا خوانده شوند؛ شاید هم­فکر و هم­دردی پیدا شود که بخواند و نظری هم داشته باشد چه بسا سازنده. این قطعاً آسان­تر از این نیز هست که در خیابان راه بیوفتیم و دغدغه هایمان را برای همدیگر تعریف کنیم؛ البته که این کار عیبی هم ندارد ولی جامعه­ ای که در موردش حرف می زنیم هنوز به قدری سنّتی و قشری هست که توانایی برتابیدن این مسائل را نداشته باشد. و اگر نه آزادی اندیشه معنایی جز سیّالیت جریان بیان نظرات در فضای جامعه، چه زیر درخت،چه در باجه ی یک بانک، چه در وبلاگ و چه در روزنامه و . . . ندارد!

     موضوع دیگر سطح بحث­ های ما با یکدیگر است. چقدر واقعاً صحبت­ های روزانه­ ی ما با اطرافیانمان جدی است؟ تا چه حد می­توانیم با همشهری­ ها و هموطنان مان در مورد مسائلی که درگیرمان کرده­ اند مستقیم و بدون گریز صحبت کنیم؟ و چقدر این گونه صحبت­ ها مقبولند؟ بررسی چرایی عدم مقبولیّت و یا کم بودن این بحث­ها در جامعه­ ی ما در این نوشته نمی­ گنجد ولی ما را به این پاسخ رهنمون می­ شود که وقتی نمی­ توان زیاد صحبت کرد، در عوض می­توان بیش­تر نوشت.

     از طرف دیگر نوشتن روشی متفاوت برای تبادل نظرات است. هرکس اندیشه­ ی خویش را می­ پروراند و آن را نشر می­ دهد. طبیعی است منتقدان و تاییدکنندگانی داشته باشد و مهم این است که این ارتباط ادامه داشته باشد که نتیجه اش جریان یافتن خون اندیشه است در رگ­ های جامعه. هر فرد،گروه،حزب،تشکیلات و . . . با نوشته هایش خویش را سامان می­دهد و اینگونه آن جریاناتی که در زمزمه­ های درونی افراد و گاه گلایه ها و گفت و گوهای در پستو جریان داشتند به سطح جامعه می­ آیند. اکنون این جریانات دیده می­شوند و اگر فرصت یابند(که اگر آزادی به معنای خالص آن در جامعه وجود داشته باشد این فرصت را می­ یابند)، می­ توانند در هر عرصه­ای خود را نشان دهند. فارغ از اینکه برخورد افکار متضاد،متناقض و حتّی همسو چقدر زیباست، همواره برای دوری از تعصب به پشتوانه­ ای فرهنگی احتیاج دارد تا کار به نزاع نکشد. اینکه جامعه­ ی ایران به این سطح از فرهنگ رسیده که آیا افکار متضاد توانایی تحمل و هم­زیستی با هم را خواهند داشت یا خیر؟ و آیا این امواج افکار پس از رسیدن به هم می­ توانند مدام ایجاد شوند و ادامه یابند و پویایی تبادل نظرات را در اجتماع حفظ کنند؟ جای سوال و بحث فراوان است ولی به نظر من جامعه­ ی ایران تا رسیدن به آن مرحله کار فراوانی دارد(از پیشینه­ ی تاریخی این مباحث صرف نظر می­ کنم و بحث در این باب را که آیا ایران قبلاً به چنین مرحله­ ای رسیده و سپس جریانات آن ادامه نیافته به مجالی دیگر وامی گذارم).

     اکنون قلم به دست گرفتن(در معنای استعاری­ اش) و ثبت افکارمان، شاید نخستین گام باشد در شکل گیری جریانات اندیشه­ مندی در جامعه­ مان. اگر هر کس بیاندیشد، اندیشه ­اش را ثبت کند و آن را نشر دهد آنگونه که هست و صادقانه و بدون تعصب نظرات دیگران را نیز بررسی کند، اندیشه اش می­بالد، و در معنای واقعی نیز می­بالد، این بالیدن و رشد به این معناست که اندیشمند حتّی نقض اندیشه اش را نیز ممکن است پذیرا شود و اصلاح آن را پذیرا گردد. چه بسا در این راه چگونه اندیشیدنش نیز متحوّل گردد!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۲
آران نصیری