نونِ نوشتن

بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم

نونِ نوشتن

بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

     پیش نوشت: متن پیش رو صرفا یک دل نوشته است و همین.

     همیشه که قرار نیست انسان هایی در پاکستان، بلژیک، فرانسه یا هرنقطه از این کره خاکی ِآبی، به دست انسان-نماهایی به هلاکت برسند، تا به یاد انسان، معنا و مفهوم گمشده در دنیای کنونی بپردازیم. دنیای هیاهوها، جایی که اخبار مختلف سلبریتی ها و اینکه با چه کسی در ارتباطند نقل محافل می شوند، دنیای حماقت های مدرنی مانند ترامپ و داعش، دنیایی که ده درصد کل بودجه نظامی سالانه آن می تواند فقر و گرسنگی(مفهومی که شاید ما هیچ وقت با آن مواجه نشده ایم) را پایان دهد اما در آفریقا، سوریه و بسیاری از محل ها، صحنه هایی می بینیم که مارا به تمدن کنونی مان مشکوک می کند، دنیای تراژدی های خنده دار اما به لطف تکرار ِروزمره، عادی!

     نمی خواهم همه جا را تیره وتار نشان دهم، در همین دنیا که چنگ و دندان به روی هم تیز کرده اند، یا به قدری سر در گریبان اند که نمی دانند چه اتفاقاتی در دور و برشان می افتد یا عنصر بی تفاوتی در اکثر جاها رخنه کرده، یک معلم خاشی، در راه نجات دانش آموزان جان خود را از دست داد. شهری با 160هزار نفر در سیستان و بلوچستان ایران. سکوت خبری حول حوش این حادثه مرا در فکر فرو برد. شاید چون اکانت اینستاگرامی نداشت تا از وزش گرد و باد به صورت یهویی عکس بیندازد و یا توییتی روانه نماید.

     دبستان شهید رحیمی روتک، 53 دانش آموز در حال تحصیل داشت که باد شدیدی باعث ریزش دیوار می شود و دو معلم به کمک دانش آموزان می شتابند اما ریزش دیوار خود  آنان را نیز گرفتار می کند و حمیدرضا گنگوزهی جان خود را از دست می دهد.مبارزه آرام با طبیعت سخت و خشن و ناآرام، مردان کویری را چنان پرورده که زندگی شان تهی از آفرینندگی و امید آفرینی نیست. معلمی که فداکاری و انسانیت را نه بانشستن در کافه های روشنفکری، نه با غرق شدن در لای کتاب ها، نه با هرچیز عادی، که با دادن جانش به ما آموخت.

     روحت شاد معلم خوب،حمیدرضا گنگوزهی.

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۵۸
بهنام فلاح

     چشمِ گربه ای! دماغ های سربالا! بدن های پهلوان پنبه ای! چهره های نقاشی شده! گوش الاغی! رژیم های غذایی طاقت فرسا! مکمل ها و هورمون های غیراستاندارد گوناگون و...                                                  

     مواردی ازین ها را همه ی ما در زندگی روزمره مان میبینیم،از جراحی چشم گربه ای در تهران که چشم و دم ابرو ها بالاکشیده می شود و 12میلیون تومان ناقابل خرج دارد، تا رژیم های غذایی سخت که غالبا مبنای پزشکی ندارند وعکس از هایی از شکم سیکس پک در اینستاگرام که با مکمل و هورمون برای مقاصدی به نمایش عموم گذاشته می شود. بلی. . . این ها برشی از جامعه ی امروز ما هستند، نوعی تلاش برای جذاب تر و متمایز تر بودن، برای ارضای حس چشم و هم چشمی و تبدیل شدن به سوژه ای  دلفریب در نظر جنس مخالف، تقویت حس مقبولیت در میان گروه های همسان اجتماعی یا طبقه اجتماعی خود.

     شاید ما، جمع و جامعه ای هستیم که نظام زیبایی شناختی جدیدی را بوجود آورده ایم، دنیای گوشت آلودی ساخته ایم که کارکرد جنسی بدن روز به روز در آن افزایش می یابد، و برسایر کارکرد های جسم مان سایه می اندازد، تناسب اندام در درجه اول برای سلامتی و تندرستی نیست بلکه رقابتی اجتماعی برای کسب حیثیت اجتماعی بیشتر و جنسی تر جلوه دادن اندام است. چهره و صورت به این دلیل که در کشور ما امکان نمایانگری و عریانی بیشتری دارد، به جولانگاهی برای جرح و تعدیل و دستکاری بدل گشته است به صورتی که دختران کم سن وسال بیشتری با چهره هایی که شبیه بوم نقاشی اند در خیابان ها به چشم می خورند.(آمار های غیر رسمی از حدود 100تا200هزار عمل جراحی زیبایی بینی و هفتمین کشور مصرف کننده مواد آرایشی در جهان حکایت دارند).

     طبقه اجتماعی به بخشی از جامعه اطلاق می شود که به لحاظ داشتن ارزش های مشترک،  منزلت اجتماعی معین، فعالیت های دسته جمعی، میزان ثروت و نیز آداب معاشرت، با دیگر بخش های همان جامعه متفاوت باشد. معمولا سه شاخص درآمد، شغل و میزان تحصیلات در کشور های توسعه یافته به عنوان شاخصه تعیین طبقه اجتماعی بکار می روند(در کنار مذهب، نژاد، ملیت، جنس، محل سکونت و پیشینه خانوادگی) طبقات برای مشخص کردن خود وتمایز خود از طبقه دیگر، از نماد های منزلتی مانندخودرو، جواهرات و املاک و ساعت های گران قیمت استفاده می کردند. شاید نماد منزلتی جامعه کنونی ما بدن و کالبد انسانی است. دیگر پوست نه به عنوان یک هستی مادی که ارگان های داخلی را در برمی گیرد، بلکه(کالبد جسمانی) به عنوان نمادی که در صدد تثبیت قدرت و شان و منزلت است شناخته می شود.

     افرادی که از خلال بدن، با بدن و به بدن فکر می کنند، روز به روز سپهر اجتماعی ایران را پر می کنند، بدن و روکش پوست از آن ماست، انقباضش با رژیم های لاغری و جراحی های سخت و انبساطش با افزودن غیر عادی حجم عضلات و ورزش های سنگین، استثمار خودمان است، با خودمان مهربان باشیم؛ مسالمت آمیز برخورد کنیم و قبل از آنکه دوستمان بدارند، خودمان را دوست داشته باشیم. شاید بد نباشد چشم هایمان را هم بشوییم، در پایان جمله اسکار وایلد به ذهنم رسید: "ما در عصری زندگی میکنیم که ضروریات زندگی مان، چیزهای غیر ضروری هستند."

     پ.ن: برخی از کلمات و ایده های این متن به صورت مستقیم یا غیر مستقیم از آرمان شهرکی جامعه شناس باسواد  کشورمان گرفته شده است.

 

     چشمِ گربه ای! دماغ های سربالا! بدن های پهلوان پنبه ای! چهره های نقاشی شده! گوش الاغی! رژیم های غذایی طاقت فرسا! مکمل ها و هورمون های غیراستاندارد گوناگون و...                                                  

     مواردی ازین ها را همه ی ما در زندگی روزمره مان میبینیم،از جراحی چشم گربه ای در تهران که چشم و دم ابرو ها بالاکشیده می شود و 12میلیون تومان ناقابل خرج دارد، تا رژیم های غذایی سخت که غالبا مبنای پزشکی ندارند وعکس از هایی از شکم سیکس پک در اینستاگرام که با مکمل و هورمون برای مقاصدی به نمایش عموم گذاشته می شود. بلی. . . این ها برشی از جامعه ی امروز ما هستند، نوعی تلاش برای جذاب تر و متمایز تر بودن، برای ارضای حس چشم و هم چشمی و تبدیل شدن به سوژه ای  دلفریب در نظر جنس مخالف، تقویت حس مقبولیت در میان گروه های همسان اجتماعی یا طبقه اجتماعی خود.

     شاید ما، جمع و جامعه ای هستیم که نظام زیبایی شناختی جدیدی را بوجود آورده ایم، دنیای گوشت آلودی ساخته ایم که کارکرد جنسی بدن روز به روز در آن افزایش می یابد، و برسایر کارکرد های جسم مان سایه می اندازد، تناسب اندام در درجه اول برای سلامتی و تندرستی نیست بلکه رقابتی اجتماعی برای کسب حیثیت اجتماعی بیشتر و جنسی تر جلوه دادن اندام است. چهره و صورت به این دلیل که در کشور ما امکان نمایانگری و عریانی بیشتری دارد، به جولانگاهی برای جرح و تعدیل و دستکاری بدل گشته است به صورتی که دختران کم سن وسال بیشتری با چهره هایی که شبیه بوم نقاشی اند در خیابان ها به چشم می خورند.(آمار های غیر رسمی از حدود 100تا200هزار عمل جراحی زیبایی بینی و هفتمین کشور مصرف کننده مواد آرایشی در جهان حکایت دارند).

     طبقه اجتماعی به بخشی از جامعه اطلاق می شود که به لحاظ داشتن ارزش های مشترک،  منزلت اجتماعی معین، فعالیت های دسته جمعی، میزان ثروت و نیز آداب معاشرت، با دیگر بخش های همان جامعه متفاوت باشد. معمولا سه شاخص درآمد، شغل و میزان تحصیلات در کشور های توسعه یافته به عنوان شاخصه تعیین طبقه اجتماعی بکار می روند(در کنار مذهب، نژاد، ملیت، جنس، محل سکونت و پیشینه خانوادگی) طبقات برای مشخص کردن خود وتمایز خود از طبقه دیگر، از نماد های منزلتی مانندخودرو، جواهرات و املاک و ساعت های گران قیمت استفاده می کردند. شاید نماد منزلتی جامعه کنونی ما بدن و کالبد انسانی است. دیگر پوست نه به عنوان یک هستی مادی که ارگان های داخلی را در برمی گیرد، بلکه(کالبد جسمانی) به عنوان نمادی که در صدد تثبیت قدرت و شان و منزلت است شناخته می شود.

     افرادی که از خلال بدن، با بدن و به بدن فکر می کنند، روز به روز سپهر اجتماعی ایران را پر می کنند، بدن و روکش پوست از آن ماست، انقباضش با رژیم های لاغری و جراحی های سخت و انبساطش با افزودن غیر عادی حجم عضلات و ورزش های سنگین، استثمار خودمان است، با خودمان مهربان باشیم؛ مسالمت آمیز برخورد کنیم و قبل از آنکه دوستمان بدارند، خودمان را دوست داشته باشیم. شاید بد نباشد چشم هایمان را هم بشوییم، در پایان جمله اسکار وایلد به ذهنم رسید: "ما در عصری زندگی میکنیم که ضروریات زندگی مان، چیزهای غیر ضروری هستند."

     پ.ن: برخی از کلمات و ایده های این متن به صورت مستقیم یا غیر مستقیم از آرمان شهرکی جامعه شناس باسواد  کشورمان گرفته شده است.

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۵
بهنام فلاح

       توی خیابان های شهر که راه می روی چشمت به خانه های یک طبقه تا چن طبقه ای می افتد که روی سردرشان عباراتی مانند: "گزینه برتر"، "اندیشه برتر"، "نخبگان"، "نخبگان برتر"، "نخبه پروران"و . . . می افتد. نزدیک تر که می روی میبینی نه یک سردر که چند سردر است و مجموعه ی این سردر ها اشاره دارند به یک دبیرستانی که عصرها در روزهای فرد آموزشگاه کنکور است و روزهای زوج آموزشگاه زبان و روزهای تعطیل هم نماینده ی برگزاری آزمون های هماهنگ موسسه ی دیگری است. کاری به اینجاهایش ندارم که خودش نوشته ی دیگری می طلبد. اینکه چرا یک خانه ی دونبش شده مدرسه و آموزشگاه و مگر این فضا دارای استانداردهای آیین نامه ای هست برای یک که نه، چند مکان آموزشی و آیا ما اصلاً آیین نامه ی درست حسابی در این زمینه داریم یا نه؟! و آیا هدف از اینکه حمام زیرزمین یک خانه ی کلنگی را کلاس کرده اند این بوده که سرداب های نموری را که بوعلی سینا در زندان درشان کتاب نوشته را تداعی کنند برای دانش آموزان که الگو بگیرند؟! و چرا آموزش و پرورش اینقدر بی سرو سامان شده که مدرسه های دولتی زمین هایشان را می فروشند و به جایش موسسات غیردولتی و هزار و یک انتشاراتیِ بی خود، شده اند سردمدار آموزش و از صدا و سیما گرفته تا دم در خانه تان شده محل تبلیغاتشان؟ این ها بحث این نوشته نیستند. هرچند شاید ریشه ای تر باشند ولی اگر در مورد آن ها هم صحبت کنیم باز به خودمان خواهیم رسید؛ یعنی مقصد تمامی نوشته هایمان.

     موضوعمان برتری طلبی است. رقابت هایی بی معنی که ناشی از گم کردن سوراخ دعا هستند. این روزها همه ی افراد جامعه پس از تولد و از وقتی مفهوم "دیگری" را در میابند باید بهتر بودن از او را نیز بفهمند. باید و باید بدانند که اگر کس دیگری هست، حتماً بهتر از او باشند؛ بهترین و دیگر هیچ! در خونشان فقط برتری جریان یابد و اگر توجه اطرافیان به کس دیگری جلب شد در بدنشان حسد ترشح شود. مفاهیمی فاشیستی باز هم در اثر بی توجهی ما وارد جامعه شده است و با سرعت دارد رشد می کند.

     معنای آموزش، درک و مفهوم و دردِ در پی شان بودن، پشت انبوهی از تست ها، کلاس ها، جزوه ها و کتاب های تکراری و آزمون های رنگارنگ پنهان شده است. چرا؟ چون بخش دوم، آن خصلتی از انسان را نشانه گرفته است که از نظر روانشناختی بیش تر جلب نظرش را کرده و بیش تر ارضایش می نماید. لذت از تشویق شدن و در چشم بودن؛ بهترین بودن. متخصصان تربیت می گویند:" برای آموختن چیزی به کودکتان گاه از تشویق و تنبیه بهره ببرید؛ چرا که به او خواهد آموخت که کار نیک پاداش خواهد داشت و کار بد کیفر، ولی هرگز آنقدر از این روش استفاده نکنید که او را وابسته ی تشویق و خوار تنبیه نمایید. اوّلی او را خودخواه و متکبر می کند به طوری که در قبال انجام کوچکترین کارها دنبال جایزه می گردند و دومی موجب می شود ترسو بار بیاید." همین مساله ی ساده و ابتدایی است که سال هاست نطفه بسته و اکنون به اژدهایی فرهنگ خوار تبدیل گشته است. از طرفی مفهوم آموزش ناب، دریافتن و فهمیدن از آنجایی که مانند گنج است همواره نهفته می ماند ولی اگر چشمانمان را خوب بازکنیم حتماً چند سکه اش نیز به ما خواهد رسید. متاسفانه عادت کرده ایم راه هایی را دنبال کنیم که راحت تر به نظرمان می رسند ولی ما را به سکه هایی پلاستیکی خواهند رساند که شاید درخشش بیش تری نیز داشته باشند و وای از روزی که به جنسشان پی ببریم. مثل همان روزی خواهد بود که دانشجوی بهترین دانشگاه کشورمان مشروط می شود یا دست به خودکشی می زند. همه او را بهترین می دانستند. رتبه ی کنکورش چشم فامیل و همسایه ها را درآورده بود و مادر و پدرش عکسش را جای جای خانه چسبانده بودند و به وجودش افتخار می کردند، ولی حالا خط سیاهی باید دور قاب ها بکشند! آنچه از توجه مان دور می ماند، همانی است که خودمان نخواسته ایم رویش را ببینیم، راهی که شاید کمی سخت تر بود ولی لذتش حقیقی و نتیجه اش حقیقی تر است.

     چه چیز وحشتناک تر است؟ اینکه مدام موسسات تشویق کننده به صراط سهل مثل قارچ زیاد می شوند و از چپ و راست برق از سر والدین می پرانند. جامعه ای که هر لحظه دارد از درون گسیخته می شود و اعضایش نسبت به هم حس برتری طلبی دارند. جسمی که ظاهرش شاید چیزی نشان ندهد ولی از درون در حال انبساط و گسیختگی ست. همه ی ما تشنه ی بهترین بودنیم. هرگز نیاندیشیده ایم که آنچه فقط برای خودمان می خواهیم یک مفهوم است و مفهوم در قالب سلطه نمی گنجد. خوانی گسترده شده و همه مان از آن به قدر وسعمان بهره خواهیم برد و هر کداممان که بخواهد سفره را تماما مال خود کند عمرش را تلف می کند و دیگران را نیز معذب. والدین به این می اندیشند که چه کار کنند فرزند دلبندشان همه ی ریاضی، همه ی فیزیک و همه ی چیزها را بداند، طوری که پسر یا دختر همسایه ندانسته باشد. حس همکاری در چنین جامعه ای نفله می شود؛ نمود هم پیدا می کند؛ مثلا ایران همیشه در ورزش های انفرادی  مدعی بوده و حرف هایی برای گفتن داشته ولی چرا ما سی و اندی سال است که یک تیم فوتبال المپیک نتوانسته ایم تحویل بدهیم؟ یا چرا وقتی می خواهیم در خیابان ها و جاده هایمان با اتومبیل و آن هم در روزهای به اصطلاح شاد عید نوروز تردد کنیم بیش تر از آمار حرکت های تروریستی و جنگ ها کشته می دهیم؟ شاید یکی از دلیل هایش این باشد که تمام جاده و خیابان را برای خودمان می خواهیم. تعامل و همکاری با یکدیگر را بلد نیستیم و رانندگی را یک حرکت اجتماعی نمی دانیم. داخل اتومبیل هایمان را نیز مامنی مطمئن می پنداریم که می توانیم از درونش به همشهری ها و هموطنان یا حداقل به کسانی که در کنارمان دارند عملی یکسان انجام می دهند، فحش و ناسزا بدهیم و صدایمان را بلند کنیم و اگر از پشت فرمان پیاده شدیم گاه سر تصادفی ساده قتل غیر عمد نیز انجام بدهیم(توجه کنید که آمار قتل های غیرعمد بر سر دعواهای خیابانی و کنار جاده ای در ایران چیزی نزدیک به فاجعه است، این موضوع می تواند در مقالاتی مانند "خشونت فروخفته ی اجتماعی در ایران" تحقیقق شود). با این اوصاف توجه کنید که همان افراد از اتومبیل هایشان پیاده می شوند و بدون همچنین حرکاتی و کاملاًً محترمانه در پیاده روها از کنارتان می گذرند و در رستوران ها در جوارتان ناهار و شام میل می کنند(می توانید تصور کنید کسی ناگهان در پیاده رو برایتان شاخ و شانه بکشد و یا فحش رکیکی را وقتی دارید در رستورانی شام میل می کنید نثارتان کند؟)

     نتیجه چه شده است؟ نتیجه ی این همه علاقه به نخبه بودن، یک بودن، نابغه بودن چه شده؟ روز به روز بیش از پیش از یکدیگر جدا می شویم. افق های روشن اندیشه را با دستان خودمان تیره و تار می نماییم تا از نظر بقیه نادیده بمانند و بلندگو به دست راه هایی را تبلیغ می کنیم که نجاتی در آن ها نیست. شاید جزایری موسمی باشند ولی زیر آب رفتنشان دیر یا زود حتمی است. باید دانست که زمانی می توان پیشرفت کرد که هرکس معانی واقعی(منظور از این معانی و مفاهیم واقعی برای ما،به اقتضای جامعه ی کنونی مان، آن چیزهایی است که معمولاً نادیده شان می گیریم. فرض کنید قوانین راهنمایی و رانندگی، ریاضیات، علوم انسانی و . . . ) را با ارزش بشمارد، به درکی قاطع از آن ها نایل شود یا تلاشی در آن جهت نماید و به هم نوعانش نیز کمک کند و در نهایت سعی کند که آن مفهوم را غنا بخشیده و یا ترویج کند. در این صورت دیگر بهتر و بهترین معنا ندارد بلکه آنچه از تلاشی همگانی باقی می ماند بهتر و بهتر خواهد شد. بیایید از جامعه مان میراث تغییرات و بهبود را به جا بگذاریم نه افرادی را که خودخواهانه عمر اندکشان را صرف عالی تر شدن می کنند.

توصیه می کنم در صورت علاقه نوشته ی شناگرانِ دریاندیده را نیز از بهنام فلاح در همین وبلاگ مطالعه فرمایید.

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۴۶
آران نصیری

     سلام همراهان عزیز، سال نو رو بهتون تبریک میگم، هروقت در چندسال اخیر عید نزدیک میشد یه چیزی بیشتر از تبریک های تکراری و دیدن آدم هایی که معلوم نبود تو یک سال گذشته چیکار میکردن، خوشحالم میکرد، اونم مجموعه کلاه قرمزی بود، امسال اما دیگه خبری از این هم نبود و برنامه های نوروزی باز دست خالی تر از گذشته، راه رو برای جم تی وی و دیگر شبکه های پرمحتوای عشق و عاشقی ترکیه هموارتر کردند. خودم میخواستم یه مطالبی بگم اما حرف های محمدرضا شعبانعلی عزیز رو نتونستم نیارم، به نظرم همین ها کافیه:

     مجموعه کلاه‌قرمزی، معنای واقعی «بومی سازی» است. این روزها بومی سازی را به دو معنای عجیب به کار می‌بریم. اولین کاربرد بومی سازی وقتی است که یک دانش یا یک ابزار را نمی‌فهمیم و چون نمی‌فهمیم موضوع را آنقدر ساده می‌کنیم و تغییر می‌دهیم تا به سطح فکری ما نازل شود! سپس می‌گوییم بومی شد! دومین کاربرد بومی سازی، تحمیل  سلیقه‌های شخصی به فضای رسانه‌ای به اسم بومی سازی است. در عین حال همه می‌دانیم که معنای واقعی بومیی سازی، تطبیق محتوا و شکل پیام با سلیقه‌ی مخاطب است.

     مجموعه‌ کلاه قرمزی شخصیت پردازی بومی دارد. حماقت کلاه قرمزی برای ما غریبه نیست. ببعی برای ما یادآوری می‌کند که اگر به زبان مادری حرفی برای گفتن نداشته باشیم، در زبان بیگانه هم حرف بیشتری نخواهیم داشت. پسرخاله فداکاری و مرام گذاشتن‌های بی‌حساب و کتاب و غیرمنطقی در فرهنگمان را یادآوری می‌کند. جیگر به ما الگوهای تهاجمی گفتگو را یادآوری می‌کند. گوینده‌ای که قبل از شنیدن پاسخ شنونده برای چند بار، حرف خود را با صدایی بلند و تهاجمی تکرار می‌کند. هیچکدام از شخصیت‌های این نمایش عروسکی برای ما غریبه نیستند و شاید اگر منصفانه نگاه کنیم، هر کدام از ما در بخش‌های مختلف زندگی،‌ این نقش‌های متفاوت را بر عهده گرفته‌ایم.

     درس دیگر مجموعه کلاه‌ قرمزی برای ما این است که یک ایده را نمی‌توان بارها و بارها فروخت.مخاطب در رسانه، آنقدر که ما فکر می‌کنیم فراموشکار نیست که حرف‌های سال قبل را دوباره برایش تکرار کنی و او به همان اندازه متاثر شود. شاید همین است در این مجموعه، هر سال یک شخصیت جدید با ایده‌های جدید اضافه می‌شود.

     درس سوم که البته بیش از ما برای تصمیم‌گیران صدا و سیماست،‌ تفاوت میان کسانی است که خود حرفی برای گفتن داشته‌اند و صدا و سیما برای آنها بستر رشد بوده است، در مقایسه با کسانی که صدا و سیما برای آنها بستر می‌شود و آنهاا نمی‌دانند که چه استفاده‌ای از یک «بستر» می‌توان کرد!درس چهارم برای ما منتقدان که به هر بهانه‌ای قهر می‌کنیم و تحریم می‌کنیم و به گوشه‌ی کتابخانه‌هایمان فرار می‌کنیم یا از زیرزمین‌هایی در غرب جهان، می‌نشینیم و هر چه خواستیم به شرق جهان فحش می‌دهیم! طهماسب و جبلی قهر نکرده‌اند ایستاده‌اند. مرزها و محدودیت‌ها را دیده‌اند. تهدید‌ها و خط قرمز‌ها را فهمیده‌اند و تلاش کرده‌اند با توجه به تمام محدودیت‌ها، از تمام ظرفیت‌های ممکن برای فعالیت فرهنگی خود استفاده کنند. کاری که دشوار اما پرثمر است.

     ایرج طهماسب و حمید جبلی انسانهای کوچکی نیستند. آنها در مقابل والت دیزنی و پیکسار ایستاده‌اند. مخاطب ایرانی، قطعاً کلاه قرمزی را اگر نه بیشتر از باربی و میکی ماوس و اسپایدرمن، اما کمتر از آنها دوست ندارد. اگر کاراکترهای خارجی، امروز در فرهنگ ما جا باز کرده‌اند، دلیلش غرب زدگی ما مخاطبان رسانه نیست، دلیلش دست تهی رسانه‌های ماست.اینکه هنوز مردم ما در لا‌به‌لای هزاران شبکه‌ی ماهواره‌ای، حاضرند دقایقی را صرف صدا و سیما کنند پیام مثبتی برای مسئولین رسانه‌ی ملی ماست. پیامی مبنی بر اینکه هنوز فرصت هست. صدا و سیما اگر چه سخت، اما هنوز هم می‌تواند گزینه‌‌ای برای مردم ما باشد. اگر تلاش کند مفاهیمی را که سالها «بر زبان آورده است» کمی بفهمد.

     پس سخن کوتاه باید والسلام!

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۲۴
بهنام فلاح